دل نامه

پ؛ مثل مادر!

مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شهید شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکی‌شان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آن‌روز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائی‌مان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. یا که جنگ مجال …

شصت

امروز اولین جمعه‌ی بعد از اولین انتخابات قرنِ اخیرست و انتظار از شرفخانلوئی که من باشم این است که انتخابات هفته پیش را به سیاقی که در امین آرا نوشته‌ام بنویسم که بماند. اما هنوز خستگیِ تنش‌های برنامه‌ریزی شده‌ی حضرات بنفش، حین و قبل و بعدِ انتخابات از تنم به در نشده و شرح آن …

رفته اما؛ هست… .

همیشه‌ی خدا، در این بیست سال اخیر، یا ساکن طبقه سوم بود و یا زنگِ درِ خانه‌اش در ردیفِ سومِ آیفونِ ورودی آپارتمانش. و این برای من که شماره‌ها و عددها و اسم‌ها، خیلی در ذهنم نمی‌مانند و باید به چیزی یا نشانه‌ای تشبیه‌شان کنم و با نشانه و علامت در ذهنم نگه‌شان دارم که …

به؛ پسری که هرگز زاده نشد!

پیرمرد را اول بار، سال‎ها پیش در جلسه‌ای انتخاباتی دیدم. در یکی از همان شب‌نشینی‌هائی که معمولا چند ماه مانده به انتخابات و بطور زیرزمینی و غیرعلنی، در منزل نامزدهای انتخابات برقرار می‌شود و مدعوین یا به دلیل قوم و خویش بودن و مال یک محله یا روستا بودن و یا به دلیل هم‌حزب و …

سی و چند روز؛ عوض سی و چند سال

این یادداشت را می‌نویسم بخاطر حسرتی که از تعطیلی حج ۹۹ دارم. داغی که با هیچ آبی سرد نمی‌شود و هر هزار جهد که بکردم که مگر شمار حجاج امسال باشم، افاقه نکرد که نکرد و می‌نویسمش به شکرانه‌ی اتفاقی مبارکی که در حج ۹۸ افتاد و الاهی که مکرر تکرار شود. همیشه و هربار …

شجره نامه

این‌ها همه، شنیده‌های من است از او. پیرمردی که می‌گویند چهارشانه و هیکلی بود و هم‌نام من. به‌تر و درست‌ترش این‌که من هم‌نام اویم. یعنی اول او بود، بعد پدرم و بعدتر من! که یعنی پیرمردی که قسمت نبود هم را ببینیم؛ پدربزرگ من بود. مردی که همه‌ی عمر نه چندان طولانی‌ای که داشته را …

بخشش کرونائی در شب قدر

حجاری از جمله مشاغل مرتبط با آرامستان است. از زمانی که من یادم می‌آید و خیلی خیلی قبل‌تر از وقتی که سن و سال من قد بدهد، یعنی از هزاران سال قبل به این‌طرف، قبور را علامت‌گذاری می‌کرده‌اند که اسم و رسم صاحبانش معلوم باشد و هیچ وسیله‌ای بهتر و ماندگارتر از سنگ برای نشان …

دوستی کِی آخر آمد؟ دوست‌داران را چه شد؟

فروردین پارسال، مدیر یکی از دفترهای زیارتی زنگ زد که یک کاروان دارم برای اعیاد شعبانیه. حالش را داری ببری‌شان؟ نیکی بود و جای پرسیدنش نبود! فقط این را پرسیدم که جای خالی داری تو گروه یا تا بلغت الحلقومِ کاروان را پر کرده‌ای؟ که از شانس، سه تا جای خالی داشت و قضا را …

چلّه

رسم است شب یلدا را کنار شب‌چره خوردن و لمباندن حلوا و پشمک و هندوانه، به نقل قصه و خواندن حافظ بگذرانند و اگر ذوقی بود و حالی، خوش بُود گر محک تاپماچا (چیستان) آید به میان و قدیم‌تر در آذربایجان ما رسم بود دیوان “فضولی” شاعرِ غزل‌سرا هم می‌آمد به میان و مردم آن …

بوی ماه مهر

دوباره بعد از ۱۹ سال، مهرماه برایم رنگِ درس و دانشگاه و اضطراب سر وقت رسیدن به کلاس و حاضر غائب شدن گرفت. وقتی در عصر پنج‌شنبه‌ای پائیزی که خورشید نهایت زورش را برای گرم کردن زمین و هوا می‌زد و نگفته معلوم بود طرفی نخواهد بست از این زور بی‌خودی که می‌زند و در …