ولله که شهر، بی تو! مرا حبس می شود … آواره گی ِ کوه و بیابان ام آرزوست!
ماه: مارس 2010
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من ِ خراب ِ شب گرد ِ مبتلا کن! ماییم و موج ِ سودا، شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن ملای روم
به ماهی داخل تَنگ خیره شدم. آهسته شنا می کرد. با خودم فکر کردم مجبورست آهسته شنا کند. می خواهد دیرتر به دیوار شیشیه ای برسد …* * – مهر و مهتاب – تکین حمزه لو
و جلال می گفت: من، اهل این روزگارم و نباید ندیده بگذارمش!
خرج واقعا گران است. دو تا روزنامه می خری به یک دلار. و نشریات چپی را هم جالب است که اینجا در بازار می فروشند. مال فرنگ که حسابی گران است. از ایتالیا گرفته تا انگلیز. مالِ روسیه هم. مالِ چین هم. و از جلوشان که رد می شوی، پایت می لنگد. وگرنه فرصت خواندنشان …
هاتفی ازگوشه ی می خانه دوش گفت ببخشند گنه، می بنوش …
سابق بر این، قرار امام رضا و من قهوه ای بود. یعنی هرباری که می رفتم مشهد، یک سر می رفتم فروشگاه مواد غذائی آستان قدس – همانی که کنار باب الجواد افتتاح شده – و یک بسته ی صد تائی ِ قهوه ی آماده می خریدم و آن صدتا تمام شده و نشده، دوباره …