ماه: آگوست 2010

وین گلستان من همیشه خوش باشد…

خیره می شود روی اجاق گاز تک شعله ای که کهنه گی اش از فرسنگ ها توی ذوق می زند. شعله های اجاق، او را یاد برق چشم های مردش می اندازد که همیشه ی خدا دستِ پر به خانه برمی گشت و بقول مادرش، همیشه چشم بازار را برایش می آورد. انگار روی شعله …

عطش

رمضان است. گرم است. و همه تشنه اند… همه! همه مترصد برات شب بیست و چندم اند! و نگران که قدر ش ندانند… من اما به فکر آن لب های ترک خورده ای ام که ازشان نه لهیب تشنه گی، که آیه می تراوید… اَم حَسِبتَ اَنَّ اصحاب الکهفِ و الرقیم کانوا من آیاتنا عَجَبا؟ …

خسته گان عشق را ایام درمان خواهد آمد…

شاید چاره ی این روزهای من دریا باشد. کشتی باشد. طوفان باشد و قرعه ای که مرا به کام ماهی می فرستد. دلم طوفان می خواهد… دریا… ماهی… موج… شاید تا در دل ماهی بلا گرفتار نشوم، (دال)ِ دلم به الف راست نشود… وَ ذَالنونَ اِذ ذَهبَ مُغاضِباً فَظنَّ اَن لن نقدرَ علیه فنادا فی …

بابام گَلدی!

حتی صدای در زدنش را هم می شناخت. آن قدر که وقتی صدای زنگ در پیچید تو خونه، شوق پُر شد تو چشماش و گفت: این بابامه! بعد بی آنکه از شوقی که تو چشماش موج می زد کم شده باشه دراومد که: از دی روز تا حالا ندیدمش… و من سکوت شدم فقط … …