هر جمعه که می رسد
ته ِ ته ِ دلم
انگار چشمه ای جوشانده باشی
جوانه ی اُمیدِ هزار بار یأس شده ام، دو باره و هزار بار می روید
که ای کاش
این جمعه شکل هیچ جمعه ای نباشد که تا به حال آمده و تو را نیاورده و رفته…
و ای کاش
تا غروب
هر جا که هستی
هر نقابی که بر چهره داری
هر حجاب را که میان شما و من و ماست
بیائی
و برافکنی
و برداری…
دلم می گوید
تو اگر بیائی
تو که وعده ی صدق و عدلی
رودها چنان گریان می شوند که تا آن روز نبوده اند
و دشت ها چنان لاله می رویانند که تا آن روز نرویانیده اند
و آسمان آن قدر نزدیک می شود که بشود هر ستاره و هر آرزوئی از آن چید…
موعود من!
در منظومه ی پیر سال هستی
آن قدر جمعه آمده و رفته
که آمدنت شده رؤیا
شده خواهش
شده نجوا
بیا که بهار جاودانه شود و زمین شکوفه دهد و گنج نهان از کنج جهان، عیان شود…
آمین!
دیدگاهها
آقا اجازه ؟!دست خودم نیست خسته ام.
در درس عشق در صف آخر نشسته ام .
یعنی نمیشود که بینم سحر رسید؟
درس غریب «غیبت کبری»به سر رسید؟
آقا اجازه؟بغض گرفته گلویمان .
آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان.
استاد عشق!صاحب عالم !گل بهشت .
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت
…
دل مرده ام قبول،ولی ای مسیح من
یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن…