ما جمعه را به عشق تو تعطیل کرده ایم…

هر جمعه که می رسد
ته ِ ته ِ دلم
انگار چشمه ای جوشانده باشی
جوانه ی اُمیدِ هزار بار یأس شده ام، دو باره و هزار بار می روید
که ای کاش
این جمعه شکل هیچ جمعه ای نباشد که تا به حال آمده و تو را نیاورده و رفته…
و ای کاش
تا غروب
هر جا که هستی
هر نقابی که بر چهره داری
هر حجاب را که میان شما و من و ماست
بیائی
و برافکنی
و برداری…
دلم می گوید
تو اگر بیائی
تو که وعده ی صدق و عدلی
رودها چنان گریان می شوند که تا آن روز نبوده اند
و دشت ها چنان لاله می رویانند که تا آن روز نرویانیده اند
و آسمان آن قدر نزدیک می شود که بشود هر ستاره و هر آرزوئی از آن چید…
موعود من!
در منظومه ی پیر سال هستی
آن قدر جمعه آمده و رفته
که آمدنت شده رؤیا
شده خواهش
شده نجوا
بیا که بهار جاودانه شود و زمین شکوفه دهد و گنج نهان از کنج جهان، عیان شود…
آمین!

دیدگاه‌ها

  1. دانیال همت

    آقا اجازه ؟!دست خودم نیست خسته ام.
    در درس عشق در صف آخر نشسته ام .
    یعنی نمیشود که بینم سحر رسید؟
    درس غریب «غیبت کبری»به سر رسید؟
    آقا اجازه؟بغض گرفته گلویمان .
    آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان.
    استاد عشق!صاحب عالم !گل بهشت .
    باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت

  2. جایی میان ابرها

    دل مرده ام قبول،ولی ای مسیح من
    یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.