در بیابان؛ به شوق کعبه…

سردار بود. می‌شد از بین موهای پرپشت و جوگندمیِ سر و صورتش قیافه‌ی سال‌ها پیشش را که جوان بود و رزمنده بود و سربندِ “راهیانِ کربلا” به پیشانی بسته بود را دید و دید که چه جنگی کرده تا مثل ام‌روزی “راه کربلا” باز شود و ام‌روز بعدِ آن‌همه مجاهدت و بعد از آن‌همه تلاش، راه کربلا باز شده و جوانِ رزمنده‌ی آن‌روزها که حالا پیرمرد شده، لباس پرستارها را پوشیده و نشسته توی موکبی که داشتند پاهای مجروح از پیاده روی زائران اربعین را در عمود ۹۰۵ پانسمان می‌کردند… .
راه کربلا باز شده بود… . راه امن شده بود و هر کس به هر رو که بلد بود از دستش برمی‌آمد، خدمتِ کاروانِ زائرانِ امام شهید را می‌کرد.
سردار روضه هم می‌خواند. برای آن‌ها که داشت پوست کف پای تاول زده‌شان را می‌برید… . روضه‌ی کودک سه ساله را و خار مغیلانِ بیابان‌های اطراف کربلا را… و حکایت ساربان بی‌حیا و سرنوشت طفلانِ بی‌پناهی را که روزی توی همین بیابان‌ها از کاروان جا مانده بودند… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.