نمایشگاه سی‌اُم

ده سال بیش‌تر است که یک روزِ اردی‌بهشتی را باید! تهران باشم. در تهرانِ اردی‌بهشتی‌ای که بوی کتاب دارد.
امسال اما با گرفتاری‌هایی که بود، بعید می‌نمود که به قرار اردی‌بهشتیِ کتاب در تهران برسم و بوی نوئیِ کتاب را در نمایشگاه شهر آفتاب بشنوم.
الغرض، روزهای نمایشگاه در حال اتمام بودند و من برنامه‌ای برای رفتن به تهران نداشتم و فضای اطرافم به شدت غیر کتابی و غیر فرهنگی و به شدت سیاسی و خطی و انتخاباتی بود و هیچ راهی نبود که از سی‌اُمین نمایشگاه دیدن کنم تا که دوستی نادیده اما عزیز تماس گرفت که برای کاری مهم باید به تهران بیایم و بها و بهانه‌ی یک نصف روز سفر به پایتخت مهیا شد و ابر و باد و مَه و خورشید و فلک چنان دست به دستِ هم دادند تا ساعتِ هشتِ شب از دیدار و انجام کار با آن دوستِ جان – که قضا را محل قرارمان، همان شهر آفتاب و در حاشیه‌ی نمایشگاه بود – فارغ شوم و بخورم به درهای بزرگ و بسته‌ی سالن‌های نمایشگاهِ سی‌اُم کتاب و به نگهبانِ خسته‌ی دم یکی از درها اصرار کنم که باید! بروم تو و به هزار دغل داخل شوم و ببینم که قریب به اتفاق غرفه‌ها کرکره را کشیده‌اند پائین و بروم تا غرفه‌ی روایت و دیداری با دوستان تازه کنم و سهمم از همه‌ی سی‌اُمین نمایشگاه، کتاب جدیدالانتشار “فرزند کشمیر” باشد از جناب محمدعلی جعفری که بواسطه‌ی سفرنامه‌ای که اخیرا خوانده بودم با موضوع پاکستان، نظرم را جلب کرد و همه‌ی همه‌ی نمایشگاه‌گردیِ امسالم بیست دقیقه هم طول نکشد آن هم در وقتِ اضافه‌ی بعد از پایان زمان بازدید و همه‌ی راه را تا بطور کاملا مماس برسم به پروازِ ساعت ده و نیمِ شب، هول و ولای دیر رسیدن داشته باشم و از دست دادن پرواز در شبی که فردایش تهران تعطیل است و پیمانه‌ی پروازها پُر… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.