رفته بودم تا از مصطفا برایم بگوید. از برادرش. از مصطفا حامدِ پیشقدم. آخرین فرماندهِ شهیدِ گردان امام حسین ِ لشکر عاشورا.
قصه رسیده بود به سالهای اول انقلاب و داشت از روزهای اول انقلاب میگفت و از روزی که قرار شد مصطفا برود جماران و بشود محافظ امام.
قصهاش که به امام رسید، شوق دوید توی چشمهایش. دو زانو شد و گفت بگذار کمی از امام برایت بگویم و داستانِ مصطفا را که تازه رسیده بود به جماران، رها کرد و رفت سراغِ از امام گفتن و همهی ارادتی را که سالها در دلش داشت را ریخت در جان کلماتی که حرف به حرفش ارادت و عشق و مودت بود به حضرت روحاللهِ خمینی.
از روزی گفت که امام را برای بار اول و آخر، از نزدیک دید. روزی که مصطفا وقت گرفته بود برایشان که بروند جماران و امام عقد او و همسرش را بخواند و بعدِ خطبهی عقد دعای خیر و توصیه به ساختنِ باهم شنیده بود از امام و دستِ مرادش کشیده شده بود روی سرش.
و دستش را کشید جائی که دست امام آنجا را لمس کرده بود. میگفت هنوز گرمیِ دستِ امام را روی سرم حس میکنم. میگفت و از شوقی که به امام داشت، اشک در چشمش بند نمیشد.
و بعد از روزی گفت که رادیو خبر رفتن امام را گفت و زمان برای او از حرکت ایستاد.
و گفت که بعد از ابراهیمِ بتشکن، دل به اسماعیل بسته است و بس.