نرگس طلبد شیوهی چشم تو، زهی چشم! مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست — از بهر خدا زلف مپیرای که ما را شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست… — تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست؟ — چون چشم تو دل میبرد …
ماه: ژانویه 2013
هر پرده از آمدن مرد موعود تماشا دارد خاصه آن جلوهاش که جلودار سپاهی شده باشد با صفوفی به هم فشرده از خیل خونین جامهگانِ شهید، به انتقام خون هنوز جوشان در صحرای پر بلای کربلا و شمشیر از نیام کشد و خود را به نام نامی جد شهیدش به عالم بنمایاند… کاش زودتر بیاید …
درست در همان قواره و همان هیبت و همان صدا؛ حیف که وقتی بیدار شدم متوجهام کردی و وقتی آمدنت را فهمیدم که رفته بودی…
نصف شب در حرم، کنج سمت چپ صحن و جائی ما بین باب قبله و باب الشهداء، وقتی دستهجات عبوریِ زنجیرزن و عزادار عرب باعلم عشیره و قبیلهشان، حرم را خلوت میکردند و هنوز مانده بود تا جماعت برای صلاه صبح جا بگیرند و حرم گرچه پر ازدحام اما خلوتتر از باقی ساعتها و لحظهها …
شبهای سوزناک نجف و ناخوش احوالی همسفر و آن بامداد خمار که عزم کربلا کردیم و آن چند ساعتی که تا حرم پیاده رفتیم و آن ظهری که خسته و پر از شوق و پر از شور، از لابلای جمعیت متراکم عرب و عجم و سفید و سیاه و شرقی و غربی، خود را رساندیم …
پیرمرد از لای همین صفحات پیدا کرده بودم. حتی یک بار هم نشد که تهران رفتنی، کج کنم سمت مدرسه و مسجد و مجلسش. پیرمرد، با آن نگاه نافذ و روضههای ناب و تمثیلات بینقصی که میزد و من از دوردست و از گوشهی دنیای مجازی مستمع گاه و بیگاه تمثیلاتش بودم، مقتدر بود. میدانست …
سخت است ببینی کسی که از او فهم قرآن آموختهای و یادت داده قرآن را به چه قرائتی و از چه زاویهای باید دید و شنید و فهمید و لذت دیدن و مؤانست و شنیدن و درک پارهای از آیات را به قدر ظرفی که در زیر باران بیانقطاعش گرفتهای به تو هدیه داده، در …
پیرمرد، دقیقا! گوشهی بیمارستان و دقیقتر، گوشهی اتاق سوم از سمتِ راستِ بخشِ داخلیِ مردانِ بیمارستانِ شهید مدنی، در هیبتی کم جان و با صدائی که انگار از ته چاه بیرون میآمد، در جواب حال و احوالپرسی الکی من که رفته بودم به عیادت مریض دیگری، در آمد که شکر خدا! من هیچ چیزم نیست …