بایگانی برچسب: قصه قبرستان

برادریِ خیر و شر

جمعه بعد از ظهرست. خلوت‌ترین زمان ممکن برای کسی که هفت روز هفته و ۲۴ ساعت شبانه‌روز تلفنش یا زنگ می‌زند و یا زنگ می‌خورد. خاموشی زنگ تلفن، با تماس امام جمعه به هم می‌ریزد. معمول این است که برای کارها و هماهنگی‌ها، از دفترش زنگ می‌زنند و این‌که در این ساعت خلوتی، امام جمعه …

مایه‌کوبان

نوبت واکسن ما رسید. زودتر از الباقی اقشار جامعه. اولش فکر می‌کردم شاید همکاری‌ خوبی که با دوستان معاونت بهداشت دانشکده علوم پزشکی خوی داشتیم در این سال کرونائی‌ای که گذشت و منجر به صمیمیت بیشتر از قبل شد، در جلوتر افتادن نوبت مایه‌کوبی ما بی‌تاثیر نبوده اما بعدش که سند ملی تزریق واکسن منتشر …

کاندیدا طور!

سال ۸۶ نزدیک‌ترین مواجهه‌ی من با کاندیداتوری برای انتخابات، اتفاق افتاد. سالی که یکی از دوستانم عزمِ “مجلسی آدم” شدن کرد و ماه‌ها قبل از انتخابات همه‌مان شب به شب جمع می‌شدیم دورِ او تا کمکش کنیم برود به بهارستان و کار تا لحظات آخر خوب پیش رفت و یکی دو حرکت مانده به آخرِ …

شصت و چند سال بی‌شناسنامه

کار که روی روال باشد، نه تلفنی برای خواهش و سفارش و من بمیرم و تو بمیری، زنگ می‌خورد و نه ارباب رجوعی قدم رنجه می‌کند به جُستن رئیس و بُردن عرض حال و گِله به جناب ایشان و نه لازم است نامه بزنی به این‌جا و آن‌جا تا مگر کار راه بیفتد و گره …

ایرانیش بهتره

سلیم‌زاده سومین همکار سازمان بود که تستش مثبت شد و رفت توی لاک قرنطینه. قبلش یکی از نگهبان‌ها و شیخِ ناظر شرعی‌مان و هر دو از طریق عیال‌شان آلوده شده بودند و سلیم را ندانستیم که کِی و کجا کرونا گرفت؟ جمعه هفته قبل بود که ساعت ده رسیدم سازمان و بعد از خوش و …

روایت یک بدرقه

از روزی‌که آمده‌ام سازمان، دقیقا چهار سال می‌گذرد. در این چهار سال هزاران نفر از همشهری‌هایم به رحمت خدا رفته‌اند و بچه‌های سازمانی که من مسئولش هستم، کار بدرقه آن‌ها به سرای باقی را راه انداخته‌اند و من بی‌آنکه نسبتی با مردگانی که خدمات به آن‌ها داده‌ایم داشته باشم، ایستاده‌ام به تماشای عبور تک به …

عزیزِ باصلابت

“برای سلامتی قطبِ عالَمِ امکان حضرتِ امامِ زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و خوشنودی قلب نازنینِ آن حضرت و عرضِ تبریک به مناسبت میلاد پیامبر گرامی اسلام صلوات” این عبارت و مثل این‌ها، با صوتی رسا و کلماتی که شمرده شمرده ادا می‌شدند، انگار که هر کلمه‌ سهمی دارد برای ادا شدن و سهم …

خدا برایش رسانده بود

تا بوده، این‌طوری بوده که از دل کوه و کمر و یا از یکی از میله‌های مرزی جنازه‌ی تبعه‌ی بیگانه پیدا شده و بچه‌ها خبر را به گوش رضا عامر رسانده‌اند که «بیا خدا برایت رسانده» اما گاهی هم شده که خودش با پای خودش آمده و هر بار که یک‌هوئی و بی‌هوا و بی‌دعوت، …

و طفلی که نیامده رفت

خدایش لعنت سیاستِ سیاه دولِ روس و انگلیس را و باعثان و بانیان مرزبندی‌های بین کشورهای نو و کهنه‌ی پیرامون ایران در دویست ساله اخیر را که برادر را از برادر و خاکِ یک‌پارچه را از هم و نخ تسبیحِ بهم پیوسته‌ی فرهنگِ کهنِ تمدن ایرانی را پاره کرد از هم. خدایش استخوان‌های آن خبیثانِ …

به؛ پسری که هرگز زاده نشد!

پیرمرد را اول بار، سال‎ها پیش در جلسه‌ای انتخاباتی دیدم. در یکی از همان شب‌نشینی‌هائی که معمولا چند ماه مانده به انتخابات و بطور زیرزمینی و غیرعلنی، در منزل نامزدهای انتخابات برقرار می‌شود و مدعوین یا به دلیل قوم و خویش بودن و مال یک محله یا روستا بودن و یا به دلیل هم‌حزب و …