حسینیه

قحطی آب و دیده‌ها دریاست ای مشک…

و اگر حسین نبود و کشتی نجاتش، کِی از بلای شبِ تاریک و بیمِ موج وگردابی چنین حائل امان‌مان بود؟ و روضه از این مکشوف‌تر که کشتی نجات از آب دور و خشک لب و عطشان تا عرش پر گشاید؟ … و فرمود: وَ کانَ عَر‌شُهُ عَلَى الماءِ لِیَبلُوَکُم أَیُّکُم أَحسَنُ عَمَلًا +

دلم برا حرمت پر می‌زنه…

قدیم‌الایام، زوار خانه‌ی خدا خاصه آذری‌ها وقت رفتن و بازگشتن از سفر حج، مسیر کاروانشان از عراق عرب بود و در راه توفیق زیارت سیدالشهدا نصیب‌شان می‌شد و با یک تیر هم حاجی می‌شدند و هم کرب و بلائی. ام‌روز اما به سبب تسهیلاتی که در وسائل سفر بوجود آمده و نوعا هیچ کاروان زمینی‌ای …

صید در پی صیاد

چطور یک‌نفر ممکن است انتخاب کند که خود را در معرض یک تراژدی بگذارد؛ نزدیکِ مرگ و خون و اشک. ما هر سال این روایت را انتخاب می‌کنیم چون به آن نیاز داریم. به حماسه و شکوهی که اتفاق افتاده باشد محتاجیم. ما همیشه در این وقتِ سال به مرورِ روایت باورپذیرِ ارادت و ایستادن …

مکن ای صبح طلوع

هر بار لای هر مقتلی را که می‌گشائی یا پای هر روضه‌ای می‌نشینی هر بار وقتی ذکر مصیبت یکی از یاران سیدالشهداست و نقل میدان رفتن و رزمیدن و رقص شمشیرش ته دلت از صمیم قلب، از عمق وجود، با ذره ذره سلول‌های شیعه‌گی‌ای که تو را تنیده آرزو می‌کنی کاش این‌بار اباالفضل وقت بازگشت، …

خون بر شمشیر پیروز است!

باریکه‌ی سی‌صد و شصت کیلومتر مربعی غزه را که می‌شود نصف تهران خودمان و یا خودمانی‌ترش قد دریاچه‌ی نیمه جان ارومیه در نظرش گرفت، ام‌روز در هزار و سی‌صد و هفتاد و چهارمین محرم بعد از قیام حسین بدل به کارزاری شده که سگ‌های هار صهیونیست در هیئت شمر و خولی و حرمله، جان از …

شیشه‌ی عطری که درش گم شده باشد…

بگذار که این باغ درش گم شده باشد گل‌های ترش برگ و برش گم شده باشد – جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ گر قاصدک نامه برش گم شده باشد – باغ شب من کاش درش بسته بماند ای‌کاش کلید سحرش گم شده باشد – بی اختر و ماه است …

طوبای حب حسین…

آتش محبت حسین با اهلش آن می‌کند که افتد و دانی. بین همه‌ی لذائذ عالم حلاوتی در اشک بر سیدالشهداست که در هیچ حلوائی نیست. ای سید شهیدان! ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا “حلوا” به کسی دِه که محبت نچشیده‌ست…

راز

گفت: دلت اگر در به در درک اسرار است پُر از بلای کربلایش کن تا پرده راز از نظرت کنار رود و سرّالاسرار بر تو عیان شود و یادم انداخت حرف سید مرتضا را که می‌گفت: ” در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمی‌شود…”

قوم به حج رفته چو باز آمدند…

از حج که برگردی وقتی دل‌تنگی دوری از وطن و دیدار دوستان صمیمی‌ای که بودنشان جزئی از ضروریات است، مرتفع بشود وقتی شهری که دوستش داری را ببینی که لباس عوض کرده و زرد جامه به تن کرده و پائیزی شده و وست داشتنی‌تر وقتی کم‌کم یادت بیاید کجای معادله‌ی زندگی بودی و از کجا …

آن مرد در باران آمد!؟

بسم رب الشهداء و الصدیقین. والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا + گفته‌اند از تو بگویم. از تو! از تو که به وسعت دریائی و من باید با از توگفتن، بحری را در کوزه کنم و این ناشدنی‌ترین کار عالم و شیرین‌ترین رویای من است… بگذار اول از یادت بگویم. یادت هست آن روزی که جنگ …