بلاتکلیف

جنگ که بدترین پدیده‌ی ممکن برای بشر است، باعث برانگیختن هزار و یک حسِ خفته‌ی نهفته در آدم می‌شود که یک قلمِ آن نوشتن است.

شاید نوشتن راجع به بلای ناگهانی‌ای که سرت آمده و تو در وقوع و ادامه و توقفش نقشی نداری، تنها چاره و البته موثرترین‌شان باشد. هم این‌که تخلیه انرژی‌های منفیِ صادر شده از اثرات مخرب روحی و اجتماعی جنگ جز از راه حرف زدن راجع به آن و نوشتنِ آن حرف‌ها ممکن نیست.

منصور ضابطیان را که در چند سال اخیر او را با سفر و مشاهده و ماندن در اطراف و اکناف عالم شناخته و خوانده‌ایم، چند روز مانده به جنگ ۱۲ روزه، با گروهی که قضا را همگی از طایفه نسوان بودند و باز از قضا، یکی‌شان به خانواده گفته بود که «داریم با دوستانم چند روز می‌رویم شیراز و برگردیم» یک تُکِ پا رفته بودند استانبول را بچرخند و برگردند که اسرائیل زد و دنیا را به آتش کشید و جنگ راه انداخت و راه‌های آسمان ایران برای بازگشت مسافران مسدود شد.

ضابطیان از دسته‌ی آدم‌هائی است که مثل حرف زدن‌شان می‌نویسند و یادمان هست که او در «رادیو ۷» شبکه چهار، چقدر آرام و متین و شمرده و ساده حرف می‌زد و درست به همین شکل هم می‌نویسد و فکر کن آدمی به این عرض و طول، در مملکتی غریب، نصف شبی خبر جنگ دریافت کند و تمام محاسبه‌ها و برنامه‌هایش برای گروه به هم بریزد.

حالا او در ناگهانی‌ترین شکل ممکن، وقتی بنا داشته گروه را راهی کند برگردند ایران و خودش ۵ روز برود بخزد در کلبه‌ای داخل جزیره‌ای در حومه استانبول که کتاب مورد علاقه‌اش را بنویسد، همه‌ی قول و قرارها به هم می‌خورد و او در «بلاتکلیف»ترین حالی که تا آن روز داشته، از روزهای جنگ می‌نویسد و مدیریت بحرانی که هیچ در بوجود آمدن و ادامه و توقفش نقشی ندارد.

«بلاتکلیف» شاید اولین روزنگار مکتوبِ چاپ شده راجع به جنگ دوازده روزه‌مان با اسرائیل است. همین خط شکنی، به رغمِ اختلاف دیدگاهی که بعضا با ضابطیان در نگاهِ به جنگ و عوارضش دارم، ستودنی است و همتی که صرفِ تهیه و انتشار آن شده است، ارج نهادن دارد.

برای درست دیدنِ هر ماجرائی باید آن‌را از رواق چشم آدم‌های جورواجور دید و «بلاتکلیف» که آن‌را نشر «مون» منتشر کرده، یکی از آن رواق‌هاست.

جنگ اخیر نشان داد و یادمان آورد، هر قدری هم که سایه جنگ بالا سرمان باشد، هیچ جا خانه خودِ آدم نمی‌شود و این را در فزار آخرِ «بلاتکلیف» به احسنِ وجه می‌بینیم. آن‌جا که منصور رسیده به ترمینال غرب در تهران و ساعتی پیش مهرآباد و آزادی زیر آتش بوده‌اند و او به رغم بوی باروتی که پر شده در دماغش، برمی‌گردد به خانه و تختِ خوابش را سفت بغل می‌کند که بیاساید. یعنی که «مردم؛ علاج در وطن است… .»

منتشر شده در صفحه «قفسه کتاب روزنامه جام جم ۱۴۰۴.۰۷.۲۹»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *