آن سالها جوان بودم. سرم سوداهای کمتر داشت و بیشتر مال خودم بودم و روز و ماههائی بود که به جهت دیدارِ عزیزی، هی دم به ساعت تهران میآمدم و چون شبمانی در تهران را نمیدانم برای چه خوش نمیداشتم، حساب کتاب کرده بودم که عوض پول هتل، یک بلیط رفت و برگشت تهران-مشهد-تهران که …
از قضا منی که الان چهل سال بیشتر است حسین، پسرِ علی شرفخانلو شدهام، در سن و سالیم که در کوچه و خیابان برای طفلان و نوجوانانِ ناشناس که اسمم را بلد نباشند، عمو خطاب شوم و ماجرا وقتی جالبتر میشود که بدانیم همهی آنها که مرا از نزدیک میشناسند میدانند که همهی دوست و …
بین تکمیل مصاحبهها و شروع نوشتنِ کتابم فاصله افتاد. همهی ۶۰ ۷۰ ساعت مصاحبه را که به ترکی ضبط شده بودند، ترجمه و تایپ شده، یککاسه در یک فایل WORD گذاشته بودم گوشهی دنجی در دستکاپ کامپیوترم و هر روزِ خدا نگاهم گرهِ نگاهش به تماشا که کِی بشود بنشینم به نوشتنشان. قبل از آن …
چهل سال و چند روز پیش در چنین روزی، مردی که چند روز قدم زد روی زمین به اخلاص، گام آخر را از زمین برداشت و رفت تا پا در بهشت برین خدا بگذارد و به بهای خون، تماشای رازی قسمتش شود که جز به اهلش فاش نمیشود. معلم بود که شهید شد و آنقدر …
شب شکسته و صبح دمیده بود که رسیدیم. بین خواب و بیدار و خنکای سحر که حتا در کویر هم تا زیر پوست آدم میخزد. و تو بهتر میدانی شکوه وقت سحر را، وقتی آسمان شب از سیاهی به کبود و سرمهای در حال انقلاب است. همان اول کار و بعد از دور زدن میدانی …
بزرگترین رویداد فرهنگی کشور که هر سال در روزهای زیبای اردیبهشت برگزار میشد، به عون الله و مَدَدِه، بعد از دو سال تعلیق زیر سایهی کرونا، فردا آغاز میشود. ۳۳ اُمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران. و بماند که “نمایشگاه” در این دو سالِ سختِ کرونا، به طرز مجازی و الکترونیکی برگزار شد و اهلش بهتر …
دیروز و پریروز اینجا باد و طوفان بود. انگار که میخواست همهی گرد و غبارِ عالم را بیاورد الک کند روی سر مردم شهر و روی خطوط عمیق نسخ و نستعلیق مزار تو. گرد روی چیزی بنشیند یعنی که خیلی وقت است کسی دست بهش نزده و برای من که هیچبار سنگ مزارِ همیشه تمیزِ …
روز آخر قرن است. سال و قرن دارند باهم عوض میشوند و قضا را امروز مناسبتِ سومی هم دارد برای منی که حسین شرفخانلو باشم ۳۹ ساله از خوی! چند سال پیش در چنین روزی بود که خدا یک علی به علیهای بیشماری که اسمشان مشتق شده از اسم مولایمان آقا مرتضی علی، اضافه کرد …
مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شهید شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکیشان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آنروز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائیمان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. یا که جنگ مجال …
هفت هشت سال پیش، برای برگزاری نشست معرفی و نقد کتاب یکی از همشهریهای خوش ذوق دعوت شده بودیم به کتابخانه عمومی حکمت در شهر ایواوغلی. ایواوغلی شهریست در ۳۰ کیلومتری خوی. سرِ سهراهی ماکو-خوی-تبریز که چندین و چند شاعرِ محلیِ خوشقریحه دارد، هر کدام با یک قطار شعر و جالبتر اینکه یکی از شعرای …