این البته اتفاق خوبیست که به فکر افتادهایم روایتِ آدمها، شغلها، بلاها و رویدادها را از رواق منظر چشم آدمهای گونهگون بشنویم، ثبت کنیم و گاهی هم خوبهاش را سوا کنیم و مرتکب کتاب شویم. کم نیستند از نویسندگانِ معاصر که پرچم روایتنویسی را بلند کردهاند و حقا که زیبا و بجا پرچمیست این عَلَمِ …
پارسال همین موقع، عزیزِ نزدیکِ جانی پرسید؛ «سال دیگر همین موقع، وقتی ۴۰ را رد کردی، لابد برانگیخته میشوی! بنظرت خدا تو را در چلهی سالهای عمرت به چه رسالتی مبعوث کند که نه سیخ رسالتش بسوزد و نه کبابِ رسولش؟» عزیزِ نزدیکِ جان، برخلاف معمول که مرا دچار سوال سخت و کنش و کرنش …
جوان بودیم. آنقدر که حسابِ این را نداشته باشیم که با پراید اجارهای که معلوم نیست کاربراتور و دلکو و سیم گاز و ترمزش درست کار میکند یا نه و با گواهینامههائی که هنوز جوهر امضایشان خشک نشده، نباید زد به دل جاده و نرفت تا مشهد. اما خب؛ جوان بودیم و جوانی و حساب …
بهمن ۹۸، سخنران جلسه معرفی کتاب بودم. آن ماه قرار بود در کتابخانه عمومی پارک رَبَط کتاب انقلاب اسلامی در خوی را معرفی کنم و درباره تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی حرف بزنم. او یکی از حضار در جلسه بود و حرفمان بعد از نشست گل انداخت و همه رفتند و ایستادیم به حرف زدن؛ آنقدر …
دیروز و پریروز اینجا باد و طوفان بود. انگار که میخواست همهی گرد و غبارِ عالم را بیاورد الک کند روی سر مردم شهر و روی خطوط عمیق نسخ و نستعلیق مزار تو. گرد روی چیزی بنشیند یعنی که خیلی وقت است کسی دست بهش نزده و برای من که هیچبار سنگ مزارِ همیشه تمیزِ …
بگذارید همین اولِ کار اعتراف کنم که از یک جائی به بعد، نوشتن میشود بخشی از نیاز آدم. یعنی که اگر ننویسد – حالا هر نوشتنی در هر فقرهای- امورش نمیگذرد و مَن، بعد از آنروزی که آمدم اینجا و شدم مسئول رتق و فتق امور اموات مسلمین، فراغت بیشتری برای فکر کردن و دیدن …
مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شهید شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکیشان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آنروز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائیمان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. یا که جنگ مجال …
امروز اولین جمعهی بعد از اولین انتخابات قرنِ اخیرست و انتظار از شرفخانلوئی که من باشم این است که انتخابات هفته پیش را به سیاقی که در امین آرا نوشتهام بنویسم که بماند. اما هنوز خستگیِ تنشهای برنامهریزی شدهی حضرات بنفش، حین و قبل و بعدِ انتخابات از تنم به در نشده و شرح آن …
همیشهی خدا، در این بیست سال اخیر، یا ساکن طبقه سوم بود و یا زنگِ درِ خانهاش در ردیفِ سومِ آیفونِ ورودی آپارتمانش. و این برای من که شمارهها و عددها و اسمها، خیلی در ذهنم نمیمانند و باید به چیزی یا نشانهای تشبیهشان کنم و با نشانه و علامت در ذهنم نگهشان دارم که …
پیرمرد را اول بار، سالها پیش در جلسهای انتخاباتی دیدم. در یکی از همان شبنشینیهائی که معمولا چند ماه مانده به انتخابات و بطور زیرزمینی و غیرعلنی، در منزل نامزدهای انتخابات برقرار میشود و مدعوین یا به دلیل قوم و خویش بودن و مال یک محله یا روستا بودن و یا به دلیل همحزب و …