علیالطلوع پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ داشتم شال و کلاه میکردم بروم سر کار. کتم را که پوشیدم گشتم دنبال تلفنم که راه بیفتم. یک تماس بیپاسخ داشتم. از یک «ف.ش». آخر اسم فرزند شهیدهای دفترچه تلفنم به اختصار مینویسم (ف.ش). پلهها را یکی دو تا پائین آمدنی بهش زنگ زدم و خبر را که شنیدم، …
یکی از معدود مرسدس بنزهای خوی را سوار میشد و آن سالها اساسا کسی غیر از او و مرحوم آقامیرولیالله ذاکری، آخوند دیگری پشت رول نمینشست و رانندگی آخوند، متاع نوبری بود. بنز دلبرش هر از گاهی میافتاد دست میرموسی[۱] که از قِبَلِ آن مجالکی فراهم شود تا حظِ نشستن داخلش نصیب و قسمت ما …
پدرم درست سه روز بعد از به دنیا آمدن من، وقتی نتوانسته بود جبهه و عملیات والفجر مقدماتی و بچههای مردم را که دستش امانت بودند را ول کند و برگردد خوی بالا سرِ به دنیا آمدنِ بچهی خودش بایستد، جائی گوشهی بُنهی تدارکات لشکر عاشورا در دشت عباس، نشسته بود به نوشتن از دریغ …
روزهای نابسامان بعد از زلزلهی ۵٫۸ ریشتری ۸ بهمن ۱۴۰۱ خوی، وقتی از زمین و آسمان، هی سیل محبت و کمک میبارید به شهر، یکروز یک بنده خدائی از انتشارات مکتب حاج قاسم زنگ زد و نشانی خواست برای فرستادن کتابی که تازه منتشرش کرده بودند و ضمنش از اوضاع خوی و مردم و لرزه …
این یادداشت باید زیر هزار کلمه باشد. چون میهمان سخنران برای برنامه امروز زیاد داریم و سهم من کم از ده دقیقه است و به تقریب، خواندن هزار کلمه کمِ کمش ده دقیقه زمان خواهد برد. هزار کلمه، برای کسی که در سی چهل سال اخیر، هویت اجتماعی برای شهر ساخت و گسست فرهنگی بوجود …
داشتند زندگیشان را میکردند. تازه دیو بیرون رفته بود و فرشته تازه درآمده بود. همه چیز داشت میرفت به سمتی که دنیا روی خوشش را نشانِ مردمِ شهر بدهد که ناگاه دیو پلیدِ هفت سرِ دیگری از زمین و دریا و هوا، جفت پا پرید وسط زندگیشان… . جوانهای شهر و قبلتر از اینها، پدرهاشان، …
آن سالها جوان بودم. سرم سوداهای کمتر داشت و بیشتر مال خودم بودم و روز و ماههائی بود که به جهت دیدارِ عزیزی، هی دم به ساعت تهران میآمدم و چون شبمانی در تهران را نمیدانم برای چه خوش نمیداشتم، حساب کتاب کرده بودم که عوض پول هتل، یک بلیط رفت و برگشت تهران-مشهد-تهران که …
از قضا منی که الان چهل سال بیشتر است حسین، پسرِ علی شرفخانلو شدهام، در سن و سالیم که در کوچه و خیابان برای طفلان و نوجوانانِ ناشناس که اسمم را بلد نباشند، عمو خطاب شوم و ماجرا وقتی جالبتر میشود که بدانیم همهی آنها که مرا از نزدیک میشناسند میدانند که همهی دوست و …
سه ماه است از جائی به جائی شدهام که مجال از خیلی کارهای ریز و درشتم گرفته شده و دست و دلم از نوشتن دور شده و بین من و کلمه فاصلهای افتاده که در بیست سالِ سابق بیسابقه است. اگر امروز بیست و دوی بهار نبود و روز به سالگرد شهادتت نمیرسید، دور و …
بین تکمیل مصاحبهها و شروع نوشتنِ کتابم فاصله افتاد. همهی ۶۰ ۷۰ ساعت مصاحبه را که به ترکی ضبط شده بودند، ترجمه و تایپ شده، یککاسه در یک فایل WORD گذاشته بودم گوشهی دنجی در دستکاپ کامپیوترم و هر روزِ خدا نگاهم گرهِ نگاهش به تماشا که کِی بشود بنشینم به نوشتنشان. قبل از آن …