یکی از معدود مرسدس بنزهای خوی را سوار میشد و آن سالها اساسا کسی غیر از او و مرحوم آقامیرولیالله ذاکری، آخوند دیگری پشت رول نمینشست و رانندگی آخوند، متاع نوبری بود. بنز دلبرش هر از گاهی میافتاد دست میرموسی[۱] که از قِبَلِ آن مجالکی فراهم شود تا حظِ نشستن داخلش نصیب و قسمت ما …
پدرم درست سه روز بعد از به دنیا آمدن من، وقتی نتوانسته بود جبهه و عملیات والفجر مقدماتی و بچههای مردم را که دستش امانت بودند را ول کند و برگردد خوی بالا سرِ به دنیا آمدنِ بچهی خودش بایستد، جائی گوشهی بُنهی تدارکات لشکر عاشورا در دشت عباس، نشسته بود به نوشتن از دریغ …
روزهای نابسامان بعد از زلزلهی ۵٫۸ ریشتری ۸ بهمن ۱۴۰۱ خوی، وقتی از زمین و آسمان، هی سیل محبت و کمک میبارید به شهر، یکروز یک بنده خدائی از انتشارات مکتب حاج قاسم زنگ زد و نشانی خواست برای فرستادن کتابی که تازه منتشرش کرده بودند و ضمنش از اوضاع خوی و مردم و لرزه …
این یادداشت باید زیر هزار کلمه باشد. چون میهمان سخنران برای برنامه امروز زیاد داریم و سهم من کم از ده دقیقه است و به تقریب، خواندن هزار کلمه کمِ کمش ده دقیقه زمان خواهد برد. هزار کلمه، برای کسی که در سی چهل سال اخیر، هویت اجتماعی برای شهر ساخت و گسست فرهنگی بوجود …
داشتند زندگیشان را میکردند. تازه دیو بیرون رفته بود و فرشته تازه درآمده بود. همه چیز داشت میرفت به سمتی که دنیا روی خوشش را نشانِ مردمِ شهر بدهد که ناگاه دیو پلیدِ هفت سرِ دیگری از زمین و دریا و هوا، جفت پا پرید وسط زندگیشان… . جوانهای شهر و قبلتر از اینها، پدرهاشان، …
آن سالها جوان بودم. سرم سوداهای کمتر داشت و بیشتر مال خودم بودم و روز و ماههائی بود که به جهت دیدارِ عزیزی، هی دم به ساعت تهران میآمدم و چون شبمانی در تهران را نمیدانم برای چه خوش نمیداشتم، حساب کتاب کرده بودم که عوض پول هتل، یک بلیط رفت و برگشت تهران-مشهد-تهران که …
از قضا منی که الان چهل سال بیشتر است حسین، پسرِ علی شرفخانلو شدهام، در سن و سالیم که در کوچه و خیابان برای طفلان و نوجوانانِ ناشناس که اسمم را بلد نباشند، عمو خطاب شوم و ماجرا وقتی جالبتر میشود که بدانیم همهی آنها که مرا از نزدیک میشناسند میدانند که همهی دوست و …
سه ماه است از جائی به جائی شدهام که مجال از خیلی کارهای ریز و درشتم گرفته شده و دست و دلم از نوشتن دور شده و بین من و کلمه فاصلهای افتاده که در بیست سالِ سابق بیسابقه است. اگر امروز بیست و دوی بهار نبود و روز به سالگرد شهادتت نمیرسید، دور و …
بین تکمیل مصاحبهها و شروع نوشتنِ کتابم فاصله افتاد. همهی ۶۰ ۷۰ ساعت مصاحبه را که به ترکی ضبط شده بودند، ترجمه و تایپ شده، یککاسه در یک فایل WORD گذاشته بودم گوشهی دنجی در دستکاپ کامپیوترم و هر روزِ خدا نگاهم گرهِ نگاهش به تماشا که کِی بشود بنشینم به نوشتنشان. قبل از آن …
(به بهانه هفتمین سالگرد شهادت شهید حامد جوانی و انتشار چاپ هشتم کتاب شبیه خودش) کتابش برخلاف کتابهای قبلیم خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم سر و شکل گرفت. انگار کسی ایستاده باشد بالای سرِ کار و هی ایراد و گیر و گرفتها را رفع و رجوع کند و آدمها را به هم برساند …