در اثنای انتخابات سال ۹۸ من و مرحومِ لایموت و عزیزی دیگر سه تائی باید چندین و چند بار میرفتیم بخشداری فیرورق برای جلسات هیئت نظارت بر انتخابات. ماشین سازمان -دنا- در اختیار من بود و قانون تکلیف داشت که اموال اداری، در اختیار انتتخابات باشند و برای همین، رفت و آمدهامان به فیرورق با دنای سازمانی در اختیار من بود.
آن روزها زمستان آمده بود و هوا ابری و برفی و بارانی بود و پرف پاککنهای دنا با صدائی نخراشیده و نتراشیده برف و بارانِ شیشه جلوئی خودرو را میروبید که راهِ دیدمان باز شود و صدایش الحق و الانصاف نکره بود و مرحومِ لایموت هی غر میزد که «جان من ببر تیغههای این را عوض کن که صدایش مستقیم روی اعصاب است» و گذشت و هی رفتیم و برگشتیم و هی برف و باران بارید و هی من عوضش نکردم تا موعد انتخابات ۱۴۰۰ رسید و بهار بود و باران به راه و باز سمفونی گوشخراش سابیده شدنِ تیغههای مستعملِ برف پاککن دنا به راه و من به رغم اینکه آقای لایموت، به رحمت خدا رفته بود و این انتخابات باهامان نبود، به صدای نکرهی تیغهها یادش میافتادم و خدا بیامرزی برایش میطلبیدم و بماند که باز هم تیغهها را تعویض نکردم و کار به انتخابات ۱۴۰۲ رسید و بعد به انتخابات خارج از موعدِ ۱۴۰۳ و همهی آنها را با همین دنا و همان تیغههای مستعمل برگزار کردم و این تیغهها روی بازوهای برف پاککن باقی بودند تا ۳۰ مهرِ ۱۴۰۴.
صبحی که بعد از نماز صبح و در گرگ و میش هوای بارانیِ پائیز که راه از شب قبلش باران خورده بود وقطرات رحمت همچنان میباریدند، نشستم پشت فرمان و دنده را جا زدم و قربیلک را چرخاندم سمت ارومیه که ۸ نشده استانداری باشم برای شرکت در جلسهای که باید به نیابت از آقای شهردار در آن حاضر میشدم و سَحر بود و سِحرِ دلانگیزِ فلق، آنگاه که شب را میشکند روحِ ناماندگارِ هر عابری را در جادهی خلوتِ خوی به ارومیه جلا داده بود.
باران خش انداخته بود روی موج رادیو و پیچ رادیوی من که بیشتر روی رادیو قرآن تنظیم است، علیالاجبار چرخید روی رادیو آوا که برخلاف رادیو قرآن در تمام مسیرِ جاده پوشش دارد و موسیقیِ سحرگاهی و باران مستدام و دنای تک سرنشین دست به دست هم، پیچ و خم و گردنهها را گز کردند و نمیدانم چرا آنروز از صبحش که نشسته بودم پشت رول، یاد خاطراتِ مشترکی که با این مرکبِ آهنی سفید داشتم افتاده بودم.
از داستان صدای گوشخراش برف پاککن ها که از روز تحویل ماشین در شهریور ۱۳۹۶ تا آن روز روی اعصاب سرنشینان بود و آن روز هم به واسطه باران، دوباره به راه افتاد تا شوخیای که روز ثبت نامش در ایران خودروی شمسنیا به وقوع پیوست و خانمِ متصدیِ ثبت نام خودرو که کاغذ و آرم و نامهی سازمان آرامستان را دادیم دستش که برایمان دنا اسم بنویسد، زنگ زد به داخلیِ سجاد –مدیر فروش نمایندگی- که «آقای شمسنیا! بنظرتان اینها دنا را از نزدیک دیدهاند؟» و تعجب سجاد را اینطوری جواب داده بود که «مگر آرامستان کارش با مرده نیست؟ دنا که جا برای بار زدن مرده ندارد که اینها میخواهند برای سازمانشان دنا بخرند؟» و سجاد توضیح داده بود که دنا را نه برای نعشکشی که برای مدیر سازمان میخواهند… .
و یادم افتاد روزی که بیراوند –دروازه بان تیم ملی- پنالتی رونالدو را جام جهانی ۲۰۱۸ گرفت، من سوار همین دنا رفته بودم خرمآباد و بازی را از تلویزیون هتل مشرق خرمآباد دیدم و یادم افتاد با این دنا با خیلی از همکاران به خیلی جاها رفتهایم و اراک و قم و ساری و رشت و وزارت خارجه و اردبیل و ساوه و کجا و کجا و کجا را که با این رخش سفید نپیمودهایم و یادم افتاد بچهها اسم رویش گذاشتهاند «دنای خاطرهها» و هی گازش را گرفتم تا سلماس را رد کنم و نشانگر بنزین روی یک چهارمِ پایانیش بود و حساب کردم به مقصد میرسم و بعد از اینکه حاضریِ جلسه را زدم و استانداری را دو دره کردم، سر راهم که دارم میروم دیدن یاور باقری در حوزه هنری، بنزینش را هم تا خرتناق پر میکنم که هم مرا برگرداند خوی و هم اینکه فردا پسفردا بچهها را در ماموریت قم تا پمپ بنزین آزادراه تبریز زنجان برساند.
گردنه قوشچی را که رد کنی، تازه راهِ ارومیه زیبائیهایش را نشانت میدهد و بیشهی کهریز و تلانبار سیبهای زیر درختی کنار جاده و آشوب برگهای زرد و قرمزِ باغهای کنار جاده در تلاطم باد پائیزی، وِرد سِحرِ صبحگاهی جاده را هزار هزار افزونتر کرده بود و بارانِ نمنم هم دلیلِ علیحده برای تماشای زیبائیِ راه و ساعت هفت و بیست و دو دقیقهی صبح بود و هر روز همین ساعت سرویس علی میآمد دنبال او و پرسیدم از عیال و گفت که علی راهی شده و تابلوی کنار جاده را دیدم که نوشته بود «نوشینشهر ۱۰ کیلومتر» و نوشین همان شهرکِ کارخانه قند ارومیه است در ۲۰ ۲۵ کیلومتری شمال ارومیه و هر بار دیدارِ شهرِ نوشین برای من یاد «آقا مهدی باکری» است که جوانهی عمرش در اینجا شکفت و به بار نشست و راه بود و باران و موسیقیِ دلانگیزِ رادیو آوا و داشتم فکر میکردم موج رادیو را برگردانم به قرآن که الانها تلاوتِ صبحگاهیهای محشر دارند و رسیدم به تابلوی «سرعت مجاز ۸۰ کیلومتر برساعت» و متعاقبش به دوربین ثبت سرعت و از سرعتم کاستم که سر صبحی نیفتم در چاله جریمهی الکترونیکی و بعدش رسیدم به پیچی که هزار بار قبل از آن ساعت و روز ازش گذشته بودم و داشتم میگذشتم که لیز خوردم.
سعی در جمع کردنِ کار و همچنان لیزخوران، خوردم به یک پژو روآ که داشت در خط کُندرو برای خودش میرفت و لاعلاج از برخورد، کوبیده شدم به درب عقب سمت شوفر و در اثرش پرت شدم به وسط جاده و همچنان به سعی در جمع کردن کار، سُر خوردم به شانه خاکی سمت راست و سقوط در پستی کنار جاده… . صدای برخورد آهن با سنگ و قلوههای تهِ دره را شنیدم.
به صدای تق تق کسی که داشت میزد به شیشه بغل سر بلند کردم و خودم را در تهِ آن دره که افتاده بودم دیدم. آمپرهای ماشین کار میکردند و چهارراهنما فعال بود. مردی که میزد روی شیشه، میگفت «بیا پائین» و من بیآنکه چیزی بگویم کلاج را گرفتم که دنده را جا بگذارم و اصلا چه کاری بود پیاده شدن؟
دیدم چرخ جلو سمت راننده کَنده شده روی زمین است و یادم آمد سقوط کردهام و قفل درها را زدم که پیاده شوم. درها هیچکدام باز نشدند. لاعلاج از باز شدن درها، شستی شیشه بالابرها را که از جا کنده شده بود را یافتم و سیمش هنوز وصل بود و شیشه سمت راننده را دادم پائین و قبل از پیاده شدن سر چرخاندم و دیدم ساعتم از مچم کنده و پرت شده در صندلی عقب و خودنویسم هم از جیبم به سرنوشتی مشابه دچار و کنار نعش ساعتم نشسته در صندلی عقب و دسته کلیدها آن زیر میرها و جمعشان کردم و کتم را از صندلی عقب برداشتم و از شیشه رفتم پائین و کار را که از بیرون دیدم، تعجب کردم که «چطوریهاست که من از لای این حجم بزرگ مچاله شده، زنده بیرون آمدهام؟»
و عقلم که سرجایش آمد دیدم جفت ایربگهای ماشین باز شدهاند و دیدم که جفت دستهایم دچار خراشهای سطحی در حوالی مچ شدهاند و ران پای راستم زقزق میکند و کتم را که تن کردم توی دلم گفتم «خوب شد کت نو را نپوشیدم. الان خونی مالی میشد و نپوشیده باید میشستمش… .»
یکی از حاضرین در صحنه، از نمیدانم کجا، کیف لباس ورزشیهایم را آورد که «ببین مال توئه؟» و تازه متوجه شدم صندوق عقب ماشین تا پشتی صندلیهای عقب جمع شده و شیشهاش خاکشیر و محتویات صندلی عقب پرت شدهاند بیرون.
سپر جلوی ماشین و چراغهای آش و لاش شدهاش را ده بیست متر آن طرفتر کنار پژو روآ که چهارچرخش رو به آسمان چپ شده بود دیدم و دلم لرزید کمک بگیرم آدم و یا آدمهای داخل ماشین چپ شده را بیرون بکشیم و دعا دعا که خدا کند زنده باشند.
نگو آن کس که زده بود به شیشه و به هوشم آورده بود، رانندهی همین روآ بود که چپ شده و دقت که کردم یک خط نازک زخم افتاده بود روی پیشانیش و سرنشین دیگر ماشین، سالم و سرپا کنارش ایستاده بود به تماشا. زیر لب خدا را شکر کردم.
گشتم دنبال موبایلم. توی ماشین نبود. گوشیِ رانندهی چپ کردهام را گرفتم که زنگ بزنم به خطم و به صدایش موبایلم را پیدا کنم که زنگ بزنم امداد بخواهم و هر زنگ که زدم صدایی نشنیدم.
باران قوت گرفته بود و گوشی را که برگرداندم گفت که گوشی تو را همین حوالی دیدم که روی زمین افتاده و افتادم به جستجو و از لابلای خار و خس کنار جاده پیدایش کردم؛ سالم و بی خط و خش! باز شکری دیگر. کی میخواست در آن هیری ویری بیفتد دنبال سوزاندن خط و اصلا اگر گوشی گم میشد، آنهمه شماره تلفن و عکس و فیلمِ تخلیه نشده را ممکن نبود بتوانم بازیابی کنم… .
زنگ زدم که جرثقیل بفرستند برای انتقال ماشین و زنگ زدم به دفتر شهردار که خبر تصادف و نرسیدنم به جلسه استانداری را بدهم و شروع کردم به جمع کردن تکه پارههای ماشین که در کسری از دقیقه تبدیل به آهن قراضه شده بود.
چند متر آنطرفتر از سپر جلوئی ماشین، یکی از تیغههای برف پاککن را پیدا کردم و یاد مرحوم لایموت که از دست صدای این و لنگهی مانده روی ماشین ذله شده بود افتادم و خواستم برش دارم که دیدم زهوارش در اثر شدت برخورد در رفته و به درد نمیخورد و بالاخره! به پایانِ عمرش رسیده و انداختمش دور… .
جرثقیل که آمد، پلیس آمده بود و کروکی الکترونیکی سانحه را کشیده و رفته بود. باران بند آمده بود و تمام برنامهی روز آخرِ مهرماه ۱۴۰۴ من در ارومیه به هم خورده بود.
گوشیم را باز کردم و چند عکس از صحنهی واقعه را برای صابر فرستادم و زیرش نوشتم «دنای خاطرهها به خاطرهها پیوست… .»
انگار که خدا خواسته بود قدرتش را به رخ بکشد در سُراندن و له کردن ماشینِ رانندهای که بیست و چند سال در برف و باران رانندگی را تمرین کرده بود. در سالم بیرون آوردنم از لای تکه پارههای آهن. در صحیح و سالم بودن دو سرنشین ِخودروئی چپ شده که داشتند سر صبحی میرفتند دنبال کارگری و سقف ماشینشان چسبیده بود به کاپوت. در به هم خوردن دیدارهائی که خیلی برنامهها برایشان داشتم. آن سان که فرمود «خداوند را بهوسیله بَرهم خوردن تصمیمها، فسخ پیمانها و نقض ارادهها شناختم. [۱]»
دو روز بعد، وقتی فامیل خبردار شدند و شب همهشان جمع شدند خانه ما برای سر سلامتی، فکر کردم لابد تقدیر همهی این آدمها این بوده که این ساعت از امروز همه در خانه ما جمع باشند و اگر نبود لطف خدا که زندهام برگرداند، اینها الان اینجا به جای بگو و بخند، لباس عزا تن کرده بودند و سر در گریبانِ مردن من، نشسته بودند به سوگ و من قاطی مردههای هزار ساله، ساکن شهر مردگان، رفته بودم زیر خروارها خاک و چند صباح دیگر که میگذشت، از یادها هم میرفتم.
یادم افتاد این هفته در خلال جلسه نهجالبلاغه، استاد یادمان انداخته بود که «کارِ آدم این نیست که دلیل و منشاء اتفاقات را کشف کند. خدا هم چنین توقعی ندارد و اصلا ابزار این کشف و شهود را هم به کسی نداده است و رغبتِ انسان به کشفیاتی از این دست، سرابی است که از وسوسهی شیطان میآید… . کارِ آدمی که ما باشیم، عبرت گرفتن و متذکر شدن به این است که بدانیم هیچ موثر دیگری جز او در عالم وجود ندارد. ریش و قیچی همهی عالم و آدم، دست اوست. اوست که میمیراند و زنده میکند. و دوباره زنده میکند… . همین!»
[۱] عَرَفْتُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ، وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَم (حکمت ۲۵۰ نهجالبلاغه امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیهما سلام. (ترجمه آیتالله العظمی مکارم شیرازی))
