۱۳۶۲/۱/۲۲

بهارهای آمده بعد از تو سی و پنج تائی شد.
و من مانده‌ام با گوشه‌ی دلی تنگ
و با چشم‌هائی یتیمِ ندیدنت
و آغوشی یتیمِ نفشردنِ تنت در تنم.
-تا تنت بشود وطنم!-

قبل‌تر، بچه‌تر که بودم، فکر می‌کردم که رفته‌ای و نیستی و دلم بیش‌تر بهانه‌ی نبودنت می‌کرد
اما این روزها از رد عمیقت در روزهایم و اثر مشهودت در زندگی‌ام فهمانده‌ای مرا که هستی
هست‌تر از هر بودنی و بودتر از هر هستی.
پدرم
پدر آسمانی‌ام؛
-که به قاعده‌ی روزهای زمین، امروز سی و پنج بهار است که آسمان نشین شده‌ای!-
عیشت مدام. آن قهقه‌ی مستانه‌ات مدام و آن شوق که در وصال یافته‌ای مستدام.
شهادتت مبارک.
دست ما را رها نکن.
و ما را از راهی که خود رفته‌ای ببر.

دیدگاه‌ها

    1. نوشته
      نویسنده
  1. رامین

    دو سه شب پیش
    دخترم پشت تلفن می گفت:
    بابا برگرد، برگرد تا با هم برویم به خانه
    بغض کرده بود.

    و من مانده بودم بین قول دادن های مدام به او و تنظیم قرارهای کار-سفر لعنتی ام.

    از سمت پدر، بغضِ رابطه پدر و فرزندی را چشیدم.
    از سمت فرزند…

    خدا بغضت را بی ارج باقی نخواهد گذاشت برادر.

پاسخ دادن به حسین شرفخانلو لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *