عزیزِ باصلابت

“برای

سلامتی

قطبِ عالَمِ امکان

حضرتِ امامِ زمان

عجل الله تعالی فرجه الشریف

و خوشنودی قلب نازنینِ آن حضرت

و عرضِ تبریک

به مناسبت میلاد پیامبر گرامی اسلام

صلوات”

این عبارت و مثل این‌ها، با صوتی رسا و کلماتی که شمرده شمرده ادا می‌شدند، انگار که هر کلمه‌ سهمی دارد برای ادا شدن و سهم هر کلام باید در جای خودش و به اندازه‌ی خودش ادا شود، سرآغاز سخن پیرمرد بود. که تابستان و زمستان، کت از تنش در نمی‌آمد. مثل امور مسجد که هیچ‌گاه از دستش خارج نشد و بینِ دو نماز در وعده‌ی مغرب و عشاء، اگر میلاد یا شهادتی بود، یا اگر حرف و نکته و تذکری داشت، می‌آمد و تکیه می‌داد به صندلی کنار منبر و با صدای رسائی که داشت و آمیخته‌ی صلابتی بود که آن‌را از سال‌های در ارتش بودن به یادگار آورده بود، اولِ کار، صلواتش را با کلماتی منقطع و جدا از هم، آن طور که اول یادداشت آوردم، می‌گرفت و بعدش حرفش را می‌زد و مناسبت مذهبی را تذکر و تبریک و تسلیت می‌گفت و با آرزوی زیارت مرقد شریفِ صاحبِ آن میلاد یا شهادت برای جمع حاضر و خانواده‌شان، حرف‌ها و صلوات گرفتن‌هایش را طوری تنظیم می‌کرد که کلام با شروع حرکت دو نفری که مأمورشان کرده بود یکی از صف اول و آن دیگری از صف آخر، بچرخند بین صفوف و دست یکی‌شان کاسه‌ای باشد که پول برای فقرا در آن جمع می‌شد و دست آن یکی، کاسه‌ای که مال مخارج مسجد بود، آغاز شود و با پایان گشتِ دونفر، تمام.

همه سهمش از پیری، پائی بود که از مچ به پائین به فرمان نبود و درد می‌کرد و او ارتشی‌تر از این حرف‌ها بود که درد را به رویش بیاورد اما شدتش این اواخر او را مجبور و مجاب به خواندنِ نماز روی صندلی کرده بود و باقی اعضا و جوارحش شاد و سالم و سرحال بودند.

نماز و منبرِ بعد از نماز که تمام می‌شد، می‌آمد تهِ مسجد، نزدیک جائی که ما گعده داشتیم و کمدش را باز می‌کرد و می‌نشست و پا دراز می‌کرد و پولِ هر کاسه را می‌شمرد و هر کدام را جدا در مخزن اصلیش می‌ریخت و دفتر مسجد را باز می‌کرد جلویش که یاد ملت بیاندازد که بیایند شهریه‌شان را بدهند و در امور مسجد شریک شوند و حرفش آن‌قدر برو بود که کافی بود اراده کند به نو کردن فرش‌ها و به ماه نکشیده، مفروشات نو و نرم و دست‌باف جای‌شان را به قبلی‌های زهوار در رفته بدهند و او شب به شب، وقت بازگشائی دفتر مسجد، هی دعای خیر بود که راهی مردم می‌کرد و بین این‌ها اگر حرف و تذکر و توصیه‌ای به علی – مجاور و خادم مسجد- داشت زیرلب می‌گفت و از روزی‌که در پائیز ۹۱ یک‌ماه غیبتم را دید و بعد از یک‌ماه و اندی، وقتی با کله‌ی کچل برگشتم و فهمید که ایام غیبت را در حج بوده‌ام، یک‌بار هم نشد که رخ در رخ و هم‌کلام شویم و تحسین نکند “در جوانی حج رفتن” مرا!

حاج عزیز که اقتدار و صلابت و کاربلدی و ریش سفیدی و بزرگتری را یک‌جا داشت، برای هر ستون و دیوار و جلوی پنجره مسجد، برای هر مناسبت ملی و مذهبی و جدا جدا، پارچه نوشته داشت و محل نصب هر پارچه به طول و عرض معلوم بود و زمان نصب شدن و وقتِ برداشته شدنش و حلقه‌هائی که با رولپلاک روی دیوار و ستون‌ها زده بود که هی با میخ نیفتیم به جان دیوارها و ستون‌ها برای هر بار پارچه الوان یا کتیبه‌ی مشکی زدن. حتا یک بنر هم داخل مسجد نیاورد و مسجد و مناسبت‌هایش را سنتیِ سنتی نگه داشت و سیاهی و کتیبه‌های قدیمی را نو نگه داشته بود برای ایام عزا و پارچه‌های الوان و نوشته شده را برای روزهای سرور.

و با این‌که همه کاره‌ی مسجد بود و برگ از درختِ توتِ حیاطِ مسجد، بی‌هماهنگی با او بر زمین نمی‌افتاد و نیفتاد و نظم و اصول و ترتیب و قاعده، اصل اول و آخرِ مسجد داریش بود، به پر و پای دیر رفتن ما از مسجد نمی‌پیچید و نپیچید. به روی ما که نمی‌آورد، اما خیلی مویرگی و زیرپوستی، طوری‌که حتا خادم مسجد هم پررو نشود، زیر سیبیلی از ما و تا دیر وقت ماندن‌مان در مسجد، گذشته بود و کارش که با دفتر و دستکِ مسجد تمام می‌شد، یا علی‌ای می‌گفت و در دو سه حرکت از جا بلند می‌شد و قدم قدم، طوری‌که به مچ به پائینش فشار کمتری وارد شود، راهش را می‌کشید و خداحافظی‌ای می‌کرد و می‌رفت… .

کرونا که شروع شد، بلا در همان اولین نشانه‌ها، مساجد و هیئت‌ها را هدف گرفت و درهای خانه‌ی خدا و اهل بیت، را بروی مردم بست. مسجد ما هم تا ماه‌ها بسته ماند و بعد که مجددا باز شد، حاج عزیز را کم‌تر دیدیم. گرچه خود ما و خصوصا خودِ من، برنامه‌ی روزانه‌مان به هم خورده بود و کم‌تر در مسجد آفتابی می‌شدیم. و نمی‌دانم چرا دو سه روز پیش یادش افتادم یک‌هو. با این‌که هیچ قرابت مستقیمی بین‌مان نبود و هرچه بود، سلام و علیک و ارادتی بود که هر جوانی به هر ریش سفیدی باید داشته باشد. و شنیدم که گرفتار کرونا شده و تعجب کردم که او چرا؟ اوئی که در وقتِ معمولیش اهل هزار جور مراعات و مراقبه بود و باز شنیدم که چند هفته است بستری شده و هنوز مرخص نشده و من فکرم رفت سمت گل‌هائی که جلوی پنجره‌های بزرگِ سمت قبله‌ی مسجد توی گلدان‌های ریز و درشت کاشته و گفتم لابد اگر بعد از این‌همه هفته بستری بودن، از بیمارستان مرخص شود و بیاید مسجد و ببیند گل‌ها را کسی مثل او مراقبت نمی‌کند، دلِ محکم و قرص و با صلابتش لابد خواهد گرفت.

که خبرش را آوردند.

که یادم افتاد روز اولی که آمدم آرامستان، از خدا خواستم در مدتی که این‌جا قلم و قدم دست من است، قسمتم نکند زیر کاغذ فوتِ کسانی که دوست‌شان می‌دارم دستور اقدام دهم.

که یادم افتاد مرگ حق است و از حق، گریزی نیست.

که یادم افتاد که فرمود «نفس‌های انسان، گام‌های اوست به سوی مرگ… .»

و یادم افتاد صدای پر ابهت و رسمی و رسای حاج عزیز ناصحی نیا را که می‌خواند:

“برای

سلامتی

قطبِ عالَمِ امکان

حضرتِ امامِ زمان

عجل الله تعالی فرجه الشریف

و خوشنودی قلب نازنینِ آن حضرت

و عرضِ تبریک

به مناسبت میلاد پیامبر گرامی اسلام

صلوات”

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

 

دیدگاه‌ها

  1. محمد

    الهم صل علی محمد و آل محمد
    خدا رحمتش کنه. پیر غلامها یکی از صفاهای مسجدهان. الهی با پیامبر مساجد مشحور شن

پاسخ دادن به محمد لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *