حسینیه

مش حسین

سه گوشه‌ی بن‌بستی را که نمی‌دانم در آن ازدحام میلیونی از کجا گیرش آورده بود را تکه‌های MDF گذاشته بود تا بچه‌ها وقتی خسته و زار رسیدند کربلا، به دیوار سیمانیِ سرد تکیه ندهند. – هم‌آن اول راه، وقتی نماز صبح را بعد عبور از قبرستان وادی‌السلام خواندیم و آن نیم‌روی تاریخی را زدیم به …

سیداحمدرضا

سید بود. اصالتا اهل خوی و جوان. می‌گفت قوم و خویش دکتر آیت‌الهی مرحوم است و با همسرش آمده و هر سال می‌آیند و با جمعی که مقصدشان بعد از مرز، نجف بوده آمده‌اند نجف و بعد اربعین می‌روند سامرا و کاظمین. همه‌ی این‌ها نعل به نعل مطابق بود با نشانه‌هائی که از سیداحمد داشتم. …

سامره

اولش کسی نگفت که حداقل باید بیست ساعت بنشینید توی این مینی‌بوس درب و داغان. نگفت و نه شنید که پلیس لب مرز می‌گوید: “ما کو امنیه فی سامرّاء” نگفت جاده‌های منتهی به سامرا را با خاک‌ریز پوشش داده‌اند که جلوی تیر و ترکش را بگیرد… و نگفت ما به قصد زیارت اربعین آمده‌ایم و …

طباخ تبریزی

داشتیم راه خودمان را می‌رفتیم که یک‌هو سبز شدند جلویمان و تا فهمیدند گروهیم، یکی‌شان زود شالِ مشکیِ دور گردنش را درآورد و یک پَرش را داد دست دومی و در فاصله‌ی یک چشم برهم زدن، شال را کشیدند جلوی ما و راه‌مان را سد کردند که الا و بلّا باید! شام برویم خانه‌ی ما. …

حسرت

اولش فکر می‌کردم مال ترکیب رنگ زیبای تصویر است که مردم مشتاقانه دنبال آدم می‌افتند تا عکس و متن روی کوله را بخوانند. این مردمی که می‌گویم را در شعاعی به وسعت ایرانیِ فارسی زبان مدنظر بگیرید تا عربِ عراقی و سوری و کویتی و اروپائیِ انگلیسی زیان. سوال‌های نفر اول و دوم و… دهم …

حسرت

ازدحام نفس‌گیر مرز را که رد کردیم، تا بچه‌ها تجدید وضو کنند و نماز ظهر و عصرشان را بخوانند، عکس‌های شهید را آویختیم از کوله‌ پشتی‌های بچه‌های گروه. چند تائی را هم که اضافه مانده بود را گذاشتم توی کوله‌ی خودم. یکی دو کیلومتر تا کراچ (گاراژ) عراقی‌ها راه داشتیم و عکس‌های خوش آب و …

دیدار به قیامت؛ زیر بیرق حسین بن علی

با دشداشه‌ی مشکیِ عربی‌ای که پوشیده بود، بیش‌تر به عراقی‌ها می‌ماند تا زائری از روستاهای اطراف لامرد در استان فارسِ ایران. با همه دم‌خور بود. جمله‌ی جالبی داشت. می‌گفت: شاید این اولین آخرین دیدار من و شما باشد. اما قیامت که برسد و محشر که برپا شود، همه‌مان دور علمی جمع می‌شویم که علم‌دارش عباسِ …

تبلیغ

شانزده ساعت پیاده رویِ یک سره، نای همه را بریده بود جز هادی. نشسته بود بیرون چادر و از خنکای اول شبِ بعد از نماز مغرب و عشاء پا دراز کرده بود که کسی از راه رسید و مُهرش را خواست که نماز بخواند. زائر تازه از راه رسیده نمازش را که تمام کرد، تقبل …

موسای مسیح

از صبح یک نفس راه آمده بود. حالا یک ساعت از اذان مغرب گذشته بود و ما داشتیم توی چادری که به قدر ما یازده نفر جا نداشت، جابه‌جا می‌شدیم که بخوابیم تا نیمه‌ی شب بیدار شویم و باقی عمودها را برویم تا کربلا که سر و کله‌اش پیدا شد… . – – – لباس …

در بیابان؛ به شوق کعبه…

سردار بود. می‌شد از بین موهای پرپشت و جوگندمیِ سر و صورتش قیافه‌ی سال‌ها پیشش را که جوان بود و رزمنده بود و سربندِ “راهیانِ کربلا” به پیشانی بسته بود را دید و دید که چه جنگی کرده تا مثل ام‌روزی “راه کربلا” باز شود و ام‌روز بعدِ آن‌همه مجاهدت و بعد از آن‌همه تلاش، …