قصه ی پرچم و اینکه شیر و خورشید در قفای آن از کجا آمد و به کجا شد …
آرشیو ماهانه: اردیبهشت ۱۳۸۶
هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من چه کنم با دو کماندار که پیوست بهم دست بردم که کشم تیر غمش را از دل تیر دیگر بزد و دوخت دل و دست بهم شاید این جمعه بیایی … شاید
یکی می گفت: کشته راه عشق ، رهرو اسماعیل است … همین … !
بعد هرگز، آمده بودند برای ظبط مصاحبه. اولش برادر … که روزگاری نیروی بابا بود و امروز شده فرمانده سپاه خاطره گفت. با کلی دنگ و غنگ تنظیم فوکوس دوربین و نور پردازی … نوبت رسید به من.فهمید که هیچگاه تصویر سه بعدی و لمسی از پدرم نداشته ام. داشت توصیه می کرد به استعاره …
این که هر سال ، بیست و دوم فروردین ، یوم الموعود من شده است ؛ این که هر سال ، بیست و دوم فروردین ، خورشید جور دیگری می تابد و زمین انگار سنگینتر شده است ؛ ابن که هر سال ، بیست و دوم فروردین ، روی من به سوی تو شده است …
وقتی که دست باغبان بوی تبر دارد وقتی که حتی مهربانی، دردسر دارد آقا نمی آئی چرا؟ بااینکه می دانی … دوری برای قلب این دختر ضرر دارد! اصلا بگو این منتظر را دوست می داری؟ آیا دلت از خستگی هایش خبر دارد؟ اینجا تمام جاده ها از درد می پیچند هرگز نمی بینم کسی …
دلم برایت می سوزد که به جرم نحسی سیزده و یا هر چیز دیگر، بی رحمانه روی سقف ماشینهایمان می گذاریمت و تو را بدست بازی ناجوانمردانه ی باد می سپاریم که سرنگون شوی و نحسی سیزده , به در شود ؛ عضو مظلوم هفت سین. جالب نیست؟ اینکه تو را دستان مهربان مادربزرگ می پرورد و دست آخر مغضوب …