گم نامی (روایتی شهیدانه از روزمره های یک مدیر روزمره)

از آن همه آیند و روند و قول و عمل و مشارکت و آمدن تا پای کار مسئولین و مردم و ریش سفیدان و مدعیان و غیر مدعیان؛
حضور جوانکی لاغر و مردنی و یک لا قباء پرده ی خاص و درخشان پروژه ی “تپه ی شهداء” بود، که تا رسید لباس عوض کرد و رفت قاطی کارگرها و آستین بالا زد و بیل دست گرفت و کار کرد و عرق ریخت و داد شنید و… عصر بی آن که کسی متوجه رفتنش شود، دست شست و از کمر کش تپه سُرید پائین و در لابلای شکاف دره ها گم و گور شد، انگار که اصلا نیامده بود و کسی ندیدش و کسی حتی نفهمید سهم ِ نهارش را کی گرفت و او آن همه بیل “برای خدا” را با شکم خالی و بی آب و دان تا عصر چطور زد؟
و کسی حتی متوجه رد نگاه حسرت بار جوانک ریز نقشی نشد که هر بار با فرغون پر از ملات ِ سیمان، وقت عبور از کنار قبور حفر شده برای شهدای گمنام، پا سست می کرد و عرق سر و صورت و ریشش قاطی رد نازک اشک چشم هایش می شد…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.