روایت بعثت دیگرباره انسان…

ساختمان قدیمی
آلاچیقی که برای دل خودت و تنهائی هایت ساخته بودی
تونل سبز وسط محوطه و کنار آلاچیق
که کشیده شده تا خود ساختمان تدوین و تولید…
عکس های تو
با ژست های معروفت و سر فیلم برداری ها
که راه به راه گیر می کنند توی قاب چشم آدم و با وجود این همه تکرار، نمی توانی باز ایستی و نبینی شان…
خزیدن توی کتابخانه ای که از “هیچکاک” تا “جلال” و از “شعر سپید” سبزواری تا “انسان و سرنوشت” مطهری تویش پیدا می شود و “تایم” تا “سوره” گَلِ هم چیده شده اند و همه یادگار و دست چین تو باید باشد
یاد خوش روزهائی با او پلکان های سنگی روایت را بالا رفتیم
و یاد روزی که میز تدوینت را دیدم که بی مبالات رها شده در گوشه ای از ساختمان تدوین
و یادم افتاد روزی را که رفتی برای خدا بیل بزنی و تقدیر این شد که “بیل را کنار بگذاری و دوربین برداری” و از بشاگرد هفت قصه از بلوچستان را روایت کنی و (روایت فتح سپاه اسلام) را و شخم در زمین هنر بزنی و بذر روایت فتح را در جان زمین انقلاب بکاری
و دلم سوخت به حال میزی که روزی آشنای دست ها تو و نگاه عمیق تو بود تا پاسی از نصف شب
و امروز
در روزهائی که تو نیستی
در روزهای تنهائی اش
فقط خاک می خورد…
روحت شاد
و روایتت مستدام که گفتی:
روایت فتح، روایت بعثت دیگرباره ی انسان است…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.