برای من، همشهریِ داستان از شمارههای اولش که حاصلِ طبعِ جنابِ قزلی بود شروع شد. شمارههائی که نه به صورت ماهیانه و مرتب که به طور دورهای و با پرداخت به آثار قلمیِ یکی از غولهای ادبیات معاصر منتشر میشد.
طبعا، بعدها و بعد از انتشار چند شماره و وقفهای که در کار نشرش حاصل شد و نفیسهی مرشدزاده شد سردبیر مجله و سر و شکل مجله عوض شد، کتابِ ماهانهی داستانِ همشهری، خواندنی و خواستنیتر شد و شدم یکی از کسانی که خط به خط همهی شمارهها را میخواندم و پای هر داستان و حکایت و روایت و ستونی حاشیهای مینوشتم و عصرهای پائیزی و زمستانی و بهاری و تابستانیام یک پای ثابت داشت و آن “همشهری داستان” بود و بس.
به خاطر لذتی که از صفحهی آیهی مجله و ترجمههای ناب و ادبی آیات میبردم، دوره افتادم و یک دوره تفسیر روضالجنان پیدا کردم و به خاطر تدوام لذتم، بیست جلد تفسیرِ ثقیلِ ادبی را چپاندم در تنگترین و نزدیکترین نقطه به میز تحریرم تا هر بار که چشم در چشمشان شوم، یاد لذتی بیفتم که در سطر به سطرشان هست و این هنوز جاریست و هنوز که هنوز است، هست!
همشهری داستان با من همهجا بود. همه جا. حتی در سفر حج. در روزهائی که دست و دلم به خواندنِ هیچ کتاب و روزنامهای نمیرفت و همهی دلخوشیام رسیدنِ سر برج بود و دیدنِ طرح جلدِ مجله و چند روز بعد؛ رسیدنِ پستچی همیشه خندان با مجلهای که پیچیده بود لای نایلونی چسبدار به نشانیِ دفترِ کارم و لذتی که از بو کردنِ کاغذهای تازه از زیر چاپ درآمده که آغشته به بوی سُرب و رنگ بودند در عمق جانم فرو مینشست… .
یادم نمیرود مرداد سالِ پیش را که یادداشتم از فیلتر ِ سنگینِ سرکار ِ سردبیر گذشت و با عنوان “کاردکس” در ستونِ “یک تجربه” چاپ شد… یادم نمیرود خواندنِ سطر به سطرِ “خرده روایتهای زن و شوهری” و طنز پنهانی که استادانه در کلمه به کلمهی هر شماره تعبیه شده بود… یادم نمیرود روایتهای بدیعی که نویسندگانِ چیره دست از روزهای جوانی و نوجوانیشان مینوشتند… روایتهای کهن و ناب که نمیدانم برای پیدا و دستچین کردنشان چقدر زحمت کشیده شده بود و “حکایت آفرینش شیر” در ادبیات باستانی و ادبِ موزهدوزی و طرحهای زیبای کامبیز درمبخش… “یک تجربه”های شیرین و بدیع که بعدها کتاب شد و این اواخر فکریام کرد که به سرکار سردبیر پیشنهاد بدهم که؛ خرده روایتهای زن و شوهری را هم کتاب کند و همهی غصه هم از اینجا شروع شد! و نوشت در جواب که شمارهی آذر آخرین شمارهایست که منتشر خواهد کرد و السلام!
و این شد حسرتی بزرگ که؛ چرا باید همهی چیزهای خوبِ عالم عمر داشته باشند و چرا هیچ لذتی ماندگار نیست؟
و این چند خط، تعظیمیست به همهی زحماتِ دوستان مجلهی دوستداشتنیمان که این دو سه سال منتشر شد و حالمان با بودنش خوب بود… و تشکری است ویژه از سردبیری دلسوز که خط به خطِ مطالبِ رسیده را میخواند و خود را مکلف به پاسخگوئی میدانست و حاضر بود “ما*” از “او” دلخور باشیم اما حرکتِ درستِ مجلهاش مخدوش نشود. امید که تیم جدید و مدیر جدید بتواند جوابگوی انتظاراتِ بالا رفتهی خوانندگانِ حرفهای مجله باشد… .
– – – – –
پانوشت:
*.- یکروز برایش نوشتم و خواستم که برای شمارهی مهرِ سالِ نود و تقارنِ آن شماره با هفتهی دفاع مقدس چیزکی از نوشتههای یکی از دوستان در فقرهی ادبیاتِ پایداری بگنجاند در مجله. مطلب را خواند و گفت: حاضر است بچههای انقلابی از او دلخور باشند ولی مطلبِ بیکیفیت نگنجانم در مجله. حتی اگر همهتان سرزنشم کنید!
دیدگاهها
بین خودمان بماند با همشهری داستان مهدی قزلی بیشتر حال می کردم… .
یاد باد آن روزگاران، یاد باد…
ای بابا…
نوکرم حاجی …..