نذر پنجه‌ی مشتاق

«بابای بزرگ» میدان که با ما خویش‌آوندی و نظر حُسنِ خدمت داشت، یکی از شال‌های ابریشمیِ نفیس را با حاشیه‌ی دست‌دوزی شده؛ جدا می‌کرد و به من می‌داد. آن‌را گرد گردن می‌پیچیدم. از بسیاریِ اشک که بر آن ریخته بودند، چروکیده بود و بوی کهنه‌گی می‌داد. شاید دویست سی‌صد سال بر صدها گردن پیچیده شده بود. من لطافتِ آن‌را به پوست خود حس می‌کردم و حتا از بوی مانده‌گی و آلودگی‌اش خوشم می‌آمد و چنان با او اُنس می‌گرفتم که دو روزِ بعد که می‌بایست آن‌را به میدان برگردانم، متأسف بودم. با این شال خیال‌تان راحت بود، وقتی می‌خواستی گریه کنید، گوشه‌ی آن را جلوی چشم می‌گرفتید، اشک‌ها لای ابریشم‌ها جذب می‌شد. کسی چه می‌دانست که چه پنجه‌ی مشتاقی آن‌را بافته و نذر حسینیه کرده بود… .
– – —
مراسم نیاز به خوب بودن. محمدعلی اسلامیِ ندوشن. داستانِ همشهری، کتابِ آذرِ ۹۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.