رمز عبور

خسته از بیست ساعت رانندگی در دل کوه و کمر، دلهره‌ی نیافتن جای پارک مناسب برای ماشین‌ها و مصیبتِ رد شدن از ازدحامِ نفس‌گیر لب مرز، آن هم با شایعات و اخباری که از مرز و سختیِ رسیدن و عبور از آن می‌رسید همه‌مان را به حد کافی کلافه کرده بود.
بماند که اصلا حواس‌مان نبود که؛ میزبان‌مان حضرتِ امامِ شهید، قبل ما و بهتر و حرفه‌ای تر از همه‌مان، فکر همه جای کارِ میهمانانش را کرده و ما و خودروهامان را تا صفر مرزی برد بی‌هیچ حرف اضافه‌ای و بماند که آن همه خودخوری و خبرگیری و تحلیل واقعیت و شایعه‌هائی که می‌شنیدیم به هیچ دردمان نخورد و به رغمِ ازدجام بیش‌تر از سال‌های قبل، خیلی راحت‌تر از پارسال، ماشین‌ها را از بیراهه تا صفر مرزی بردیم و خیلی راحت از صفِ طویل و متراکمِ کنترل‌های قبل مرز گذشتیم.
مُهر خروج که خورد روی پاسپورت‌مان و وقتی که قانونا از خاک کشور خارج شده بودیم، ایستادیم کنار گیت‌های خروجی که باقی بچه‌ها هم رد شود و برویم داخلِ خاک عراق.


نصفِ شب. ازدحامِ مرز. جدلِ مأمورانِ خسته‌ی مرزبانی با آن چند زائر معدود که اصرار دارند «با کارت ملی هم می‌شود رد شد و شما چرا گیر الکی! داده‌اید و نمی‌گذارید رد شویم و نگذارید اگر؛ شکایت‌تان را به امام حسین می‌بریم… .»
و آخر سر کاسه و کوزهی بلا سر من شکست. وقتی مردی میان‌سال با قیافه‌ای که روی پیشانیش نوشته بود: «من از بچه‌های بالا هستم! از من حسابِ اساسی ببرید وگرنه بد می‌بینید و برای خودتان بد می‌شود؛ گفته باشم!!!» آمد سر وقتم که «چرا ایستاده‌ای این‌جا و چرا رد نمی‌شوی سمت عراق؟» و شنید که «منتظر دوستانم هستم که جمع‌شان کنم یک‌جا و برویم آن ورِ آب» و گفت «من می‌گویم برو شما هم بگو چشم!» و شنید که «چرا داری حرف زور می‌زنی؟ ما که با کسی کاری نداریم! یک گوشه برای خودمان ایستاده‌ایم» و این بار نگفت و دست برد مانیفست و گذرنامه‌ام را بگیرد و نوشته‌ی روی پیشانیش پررنگ‌تر شده بود که «من از بچه‌های بالا هستم! از من حسابِ اساسی ببرید وگرنه بد می‌بینید و برای خودتان بد می‌شود؛ گفته باشم!!!» و معطلِ این نماند که من نوشته‌ی برجسته‌ی روی پیشانیش را درست بخوانم و به‌ش عمل کنم و حاصلش شد این که پاسپورت مرا از دستم کَند و رفت آن ورِ گیت‌ها و بین جمعیتِ بی‌شماری که منتظر مُهر کردن پاسپورت و عبور بودند، گم شد… و من ماندم و حوضم!
در نیم ساعت اول دنبالِ این بودیم که به کی بگوئیم که کی پاسپورت‌مان را ضبط کرد و رفت که اذیت‌مان کند و در نیم ساعت دوم، مشغول دوباره‌خوانی روضه برای شیفت جدیدِ مأموران مرزبان و هم‌چنان معطل و علاف در ازدحام مرز و حالا دیگر کسی نبود به‌مان تشر بزند که این‌جا نایستید و بروید و این‌جا را خلوت کنید… . و مشکل اینجا بود که نه اسم یارو را می‌دانستیم و نه رسته و رسمش را!
حاج رضا – یکی از دو ریش سفیدِ جمعِ بیست نفره – که تا آن موقع دچار سکوتی به شدت شک برانگیزاننده بود، وقتی دید دیگر حرف خوش خریدار ندارد و ادبِ مرد هر کجای دیگر عالم اگر بِه زدولت او باشد، در این یک وجب جا و در والذاریاتِ بین عراق و ایران بِه زدولت کسی نیست و در این دلِ سیاهِ شب و در این هیر و ویر و در این ازدحام، باید به زبانِ ازدحام و اغتشاش و تشنج حرف زد، ناگهان از خویش برون آمد و کاری کرد کارستان…؛
در یک چشم به هم زدن چنان داد و بیدادی راه انداخت که رئیس پایانه و فرمانده مرزبانی و مسئول موکبِ چائی و حتا یکی دو تا از مأموران مسلح آمدند دوره‌اش کردند که «آقاجان چیزی شده؟»
حاج رضا را می‌گوئی؟ مگر حالا راضی می‌شود بگوید ماجرا چه بوده و هم‌چنان روی دائره‌ی نفس‌کش طلبیدن بود که «شما به چه حقی زائر امام حسین را اذیت می‌کنید و مگر از خدا نمی‌ترسید و… .»
در کسری از ثانیه، آقای خفنِ عضوِ بچه‌های بالا را که یک ساعت بود آب شده بود و رفته بود در اعماق زمین، کَت بسته تحویل حاج رضا دادند و حاجی حواله‌اش کرد به من که «می‌روی از دل رفیق ما در می‌آوری و پاسپورتش را با ادب و احترام به‌ش برمی‌گردانی» و رگ‌های گردنش چنان متورم که برق از سه فازِ تابلوی روی پیشانیِ یارو که نوشته بود: «من از بچه‌های بالا هستم! از من حسابِ اساسی ببرید وگرنه بد می‌بینید و برای خودتان بد می‌شود؛ گفته باشم!!!» پرید و جمعِ بیست نفره‌ی فاتحِ ما، به دلِ خوش و لبِ خندان وارد عراق، سرزمین امامان و پیغمبران شد… .
و آن، بامدادِ نزدیکِ سحرِ دوشنبه بود، بیست و چهار روز گذشته از آبان نود و پنجِ خورشیدی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.