الرحیل

مدینه با همه‌ی زرق و برقی که مثل وصله‌ی ناجور به‌ش چسبانیده‌اند بوی خودش را دارد.
همیشه‌ی خدا همین‌طور بوده است. شهری در حصار تپه‌های کم قامت و سنگی و سیاه. درست عین همان روزی که سلمانِ هنوز مسلمان نشده، به اشتیاق اسلام و پیام‌آورش؛ محمد –صلی الله علیه و آله- نشانش را داشت و شهر را میان دو تپه‌ی کم ارتفاعِ سنگیِ سیاه یافت.
شهر از روزی که پیامبر ساکن آن شده، همین است که هست. گیریم که بزرگ‌تر شده و مدرن. همان است که بود. با همان بوی همیشگی که در قالب کلمه نمی‌گنجد.
شهر بوی هجرت و رسالت و وحی می‌دهد. هنوز و همیشه.
لااقل برای من. که همیشه‌ی خدا، عاشق دست‌های گرم و پدرانه‌ی پیامبر بوده‌ام.
و چه کم‌اند روزهای اقامت در مدینه.
امروز باید برویم. سهمِ اقامتِ پنج شب و شش روزی مان در مدینه‌ تمام شد و حسرت ما برای دیدن و بوئیدن و بودندر جوار پیامبر، ناتمام… .
“حرف‌های هنوز ناتمام
تا نگاه می‌کنی وقت رفتن است.
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چه قدر زود دیر می‌شود”
الان که دارم این‌ها را می‌نویسم، تلاطم رفتن، همه‌ی کاروانِ هشتاد و نه نفره‌مان را فرا گرفته و قرار بعدیِ گروهِ حاجیان، میقات شجره است برای احرامِ عمره‌ی تمتع.
تا یار که را خواهد و میلش به که سازد.
و مدینه را مثل همیشه، نادیده سیر وا می‌گذاریم تا مگر کِی خدا دوباره رحمت آورد و باز میهمان شهر پیامبر خاتمش شویم… .
خداحافظ شهر زهرا. شهر حسن و حسین. شهر زینب. شهر کوچه‌های بنی‌هاشم. شهر محمد… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.