سردارحنیف! سلام منو به بابام برسونی ها

Sobh(1174).jpg

خیلی ساله که عادت به ماندن کرده ایم.اما خبرش خیلی ساده بود.ساده تر از آنچکه بتوان در قاب باور دنیائی ام بگنجانمش.««سردار حنیف ، دیشب در درگیری با پ.ک.ک شهید شده!»» نمیشد باور کرد.گذاشتمش به حساب شایعه… می خاستم نماز عصر رو تکبیر بگم که گوشی همراهم دوباره زنگ خورد… خبر موثقه! … بهم می ریزم.بی طاقت می شوم.درست نیست که جلو بچه ها بروزش بدم.اما دلم غوغاست.از مسجد میزنم بیرون.با بچه ها.خداحافظی کرده و نکرده … بغضم داره منو میکشه.

آیه ی نورانی««ومنهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا…»» تنها چیزیه که تو سکوت کوچه پس کوچه های ذهنم میاد و میره…رادیو پیام داره برا خودش میزنه و می رقصه.انگار نمی دونه که چه مصیبتی بر ما رفته.مردم دارن راه خودشونو میرن.انگار نه انگار که یکی از خودشون ، که چند روز پیشها داشت باهاشون میومد و میرفت الان تو آسموناست و داره از قاب پنجره های بهشت منو … مارو نگاه میکنه.فکر می کنم که بهشت چقدر نزدیکه و ما چرا بوشو نمی شنویم؟!

نمی تونم تو خونه بشینم.میخام بزنم بیرون که رفیقی میاد دم در…

برخلاف همیشه خیلی آروم نشون میدم.انگار رفیق ما هم بوئی برده باشد.فقط یه جمله بهش میگم:خبر شهادت حنیف داغ شهادت پدرمو زنده کرد …نمی فهمه.نمی خامم بفهمه.خروجی غربی خوی پره از ماشینای سپاه که باسرعت میان ومیرن.جاده اما ساکت است و پذیرا.که با من می آید تا سبکتر شوم.که میشوم.

غروب که به شهر برمی گردم باز دلم سنگین می شود و می ترکد.

حاجی صلواتی مسجد را می گویم که نثار شادی روح حنیف صلواتی دم کنه.نمی تونم قامت ببندم و نماز وحشت برا حنیف بخونم.حنیف وحشت دل ترس آلوده دشمن بود و امشب در نعیم حسین است-علیه السلام– . وحشت بر ما جاریست که در پنجه ی کرده های دنیائی مان پرپروازمان نمی گشاید…

صلوان حاجی صلوات که گر میگیرد یکی از بچه های سپاه اعتراض می کند که هنوز خبر نباید اعلام شه … بیرون که می آیم پسر یکی از سیاسیون شهر ناخاسته سوار ماشینم می شود.مثلا اطلاعات تازه می دهد و تحلیل پدر بزرگوارش را که حاجی میگه احمدی نژاد باید بیاد جواب بده که چرا گفته نگاهمون بع آذربایجان نگاه امنیتی نیست…  و کاسه کوزه شهادت حنیف رو سر احمدی نژاد میشکنه … یه چیزای دیگم می پرونه و میره.

دلم داره میترکه از بی معرفتی خودم و اینها …

اون یکی که فکر میکنه آخرین آمار و ارقام دست منه دم به ساعت زنگ میزنه و می پرسه دیگه کیا مردن؟ و من هر بار بلند جواب میدم که نمردن! شهید شدن…

القصه … فردا حاج حنیف درستی یا کاملتر بگم ؛ سردار شهید پاسدار محمدحنفیه درستی قراره که تو قطعه چهارم مزار شهدای خوی دفن شه.سه قطعه پائینتر از بابا …

سردار حنیف!

یادت نره ؛

سلام منو به بابام برسونی …

پی نوشت:

عکس فوق یادگار منبر و روضه و صبحانه ایست که دهه محرم  پارسال مهمان حاج حنیف و تیپش بودیم.

دیدگاه‌ها

  1. مريم

    سلام
    زیبا نوشتید و احساس خودتان را در قالب کلمات
    بیان نمودید.
    سفر کردند یاران دل من.
    موفق باشید

  2. یه خسته

    انهایی که می گویند که احمدی نزاد به خاطر شهادت سردار حنیف درستی و یارانش باید جوابگو باشد چند سال قبل کجا بودند وقتی که نیروهای p.k.k براحتی روزانه چندین تن شکر :هزاران بوکس سیگار وانواع لوازم قاچاق را از کشور خارج وهیچ کس به طور جدی از این کار جلوگیری نمی کرد و روزانه هزاران دلار خیلی راحت واردجیب نیروهای ضد نظام می شد شاید به این خیال خام که شاید این عناصر روزی برای ما مرز داری کنند ذهی خیال باطل شاید بعضیها هنوز خوابند و….

  3. اکبر

    سلام حسین جون
    عکسو که دیدم خیلی حالم گرفت
    یادته بعد از انداختن عکس سردار چه نگاه نافذی بهت کرد … لحظه های باهم بودن چه زود می گذرد …
    مقلدان خمینی سرنوشتی جز شهادت ندارند ……….

  4. mohtasham

    سلام جسین آقا
    ممنون که بهم خبر دادی
    این نوشته هات جدا از جنبه خبریشون یه حال و هوایی به آدم میده که نگفتنی …
    موفث باشید
    یا حق

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.