حسین‌چی

نفر اول لیست زائران و نفر اولی که مدارکش را کامل کرده بود برای ثبت نام، فاطمه خانمی بود پیرسال که همراه نداشت و مشتاق‌ترینِ زائران بود و اولینِ آن‌ها برای هر دعوتی که از کاروان صورت می‌گرفت. پای ثابت و سرحالِ جلسات و بی‌تاب‌ترین برای رسیدن وقت پرواز و رفتن و رسیدن به مکه.
نفر اول هر صفی بود که برای کارهای حج بسته می‌شد. اولین کس که رفت و واکسنش را زد و اولین کسی که آمد برای بردن کیف‌ها و خریدن لباس‌های احرام. و اولین زائری که نشست جلوی پزشک کاروان برای گرفتن تأئیدیه.
دکتر که نبض و فشارش را گرفت و سراغ مریضی و رژیم داروئیش را گرفت و دست آخر پرسید که «مادر! شما با این سن و سال، کسی همراهت هست که آنجا کارهایت را رفع و رجوع کند که معطل نمانی؟» جواب شنید که «خدا همراه من است و اگر قسمتم باشد، خودش تا آخر دستم را می‌گیرد که لنگ نمانم!»
و قسمتش نبود. دو هفته مانده به سفر، وقتی لیست‌ها قطعی شده بود و ویزاها داشت صادر می‌شد، وقتی که با حاج محمدِ مدیر توی راه ارومیه بودیم برای بردن و تحویل دادن گذرنامه‌ها، پسرش زنگ زد که دیشب حال مادرم بد شد و بردیمش بیمارستان و الان رفت اتاق عمل برای جراحی کبد.
اسمش که از لیست خط خورد، یک جای خالی مانده بود روی دست‌مان و دو هفته مانده به رفتن ممکن نبود، پُر شود و فکر می‌کردیم لیست را با احتساب عوامل، هشتاد و هشت نفره خواهیم بست.
که سیدی زنگ زد از قم. که فیش حجی دارم که اخیرا به دستم رسیده و مال فاطمه خانمی است از اهالیِ روستائی در حوالی شیراز و نیابت داده که از طرفش حج کنم. سید را تا روز پرواز و فرودگاه ارومیه هیچ‌کدام‌مان ندیدیم. مدارک و ملحقات را با تلگرام فرستاد برای‌مان و کار ثبت نام و درخواست ویزا و الحاقش به کاروان در کم از یک ساعت و فوری و بی‌هیچ گرفت و گیری انجام شد. انگار که رزقِ حج ما به همراهی او نوشته شده بود.
روز رفتن، توی فرودگاه دیدمش. سیه‌چرده، با ریشی پُر و دشداشه‌ای عراقی بر تن و عمامه‌ای مشکی بر سر. آن روز و آن ساعت در فرودگاه خلوت ارومیه، سیدِ روحانیِ دیگری نبود و سیدحمید کسی جز او نمی‌توانست باشد. جلو رفتم و بی‌آنکه خودم را معرفی کنم، گرم گرفتم باهاش که «چطوری سید!؟ خوش آمدی؟ شب را ارومیه بودی؟» و بنده‌ی خدا مأخوذ به ادب، بی‌آنکه رویش بشود بپرسد «شما؟؟!» جواب سلام و حال و احوالم را داد و علامت سوال معلوم بود از چهره‌اش که
«این کیست که چای نخورده، با ما پسرخاله شده؟»
از قضای روزگار تنها صندلی خالی طیاره، کنار او جا مانده بود در تهِ تهِ طیاره و تا مدینه کنار هم نشستیم و بجز نیم ساعتی در اوایل پرواز، باقی مدت را حرف زدیم و نگذاشتم بخوابد.
سینه‌ی سیدحمید، انبار بزرگ و به دردبخوری بود از روایت‌های ناب. که با ذوق و بسیار شیرین تعریف‌شان می‌کرد و قبل هر روایتی که می‌خواست تعریف کند می‌گفت؛ «یه روایت شنیدم، خیلی قشنگه… .» و روایت‌ها را که ناب و نایاب و نوبرانه بودند می‌خواند برای‌مان.
هم‌اتاق شدیم. هم در مدینه و هم در بیست و چند روزِ مکه. همان اول کار، شرط کرد که معذورِ لباس و زائر بودنش نباشیم و هر کار که زمین مانده به‌ش بگوئیم که کمک‌مان کند و خیلی وقت‌ها منتظر گفتن و خواستن ما نمی‌شد و می‌رفت زیر یک خمِ کار.
مدینه که رسیدیم و اتاق‌مان که معلوم شد، همان اول کار، هر خوردنی و آجیل و شکلات و پسته‌ای که داشت آورد ریخت روی دائره و خندید که «این، رسمِ عرب‌هاست! که هر چه که دارند همان اول کار پیش‌کش می‌کنند.» و یاد عرب‌های شیعه و خالص عراقی افتادم که در محشر اربعین، هر چه دارند و ندارند را می‌ریزند روی دور… .
خیلی از او یاد گرفتم:
روایت‌هائی که ناب بودند؛
با سند از معصوم خواند برایم که نوزادی که روز میلاد اهل بیت علیهم‌السلام به دنیا بیاید، به برکت مولودِ مبارکِ آن روز، عاقبتش خیر می‌شود و اهل ولایت از دنیا می‌رود؛ ولو در سرزمین کفر به دنیا آمده باشد.
و از امام شهید گفت که فرموده؛ «زائرم را ولو در قعر جهنم باشد، نجات می‌دهم… .».
و چند ده روایت ناب و نایاب و نوبرانه‌ی دیگر… .

اصطلاحات و محاوراتِ عربی به لهجه‌ی شیرین و دوست داشتنیِ عراقی و رسومات اعرابِ شیعه را؛
و فهمیدم که عربی اهوازی، هم‌ارز و همانندِ لهجه‌ی عرب‌های عراقیست و برایم شعر و مدایح عربی می‌خواند و از شب‌های عاشورائی می‌گفت که حاج صادق آهنگران هم می‌آید و هیئت‌شان در اهواز قیامت می‌شود… .
می‌گفت «رسم داریم بچه‌هامان را از همان کودکی به کُنیه صدا کنیم. مثلا اگر کودکی اسمش حسین است، صدایش می‌کنیم؛ ابوعلی یا ابوسجاد. و اگر اسمش محمد باشد؛ ابوالقاسم. نعل به نعلِ کُنیه‌ی ائمه.»
و حجش را که نیابتی بود، به بهترین شکل و با رعایت اصول و قواعد و مستحباتِ تمام، ادا کرد. عرفات تا مشعر را و مشعر تا منا را پیاده آمد و منا تا مکه را. و سنگ‌هایش را برخلاف بیشترِ ما، از مشعر جمع کرد و رفقای روحانی‌ش هرچه نصیحتش کردند که برو بعثه‌ی فلان مرجع و بهمان عالم، و هدیه‌ات را که به همه روحانی‌ها می‌دهند بگیر، فقط خندید و گفت که زشت است کسی در مکه و جوار رحمت خدا، چشمش پیِ رزاقی غیر از خدا باشد و اگر خدا بخواهد، بهتر و بیشترش را می‌رساند… . و از چند صد ریالِ سعودی چشم بست.
و به یادگار، روز غدیر یکی یک ورقِ یک ریالیِ سعودی را به نام نامی امامِ اول نوشت و هدیه‌مان داد.
و سیدحمید، حاج سیدحمید، حسین‌چی بود. ذکر دائمِ لبش حسین بود و ذکر فضائل و مناقب امام شهید. می‌گفت «حساب کرده‌ام روز قیامت اگر خودم را شاگرد مکتب صادق آل محمد (صلوات الله علیهم اجمعین) معرفی کنم، کارم سخت است و شاید از پسش برنیایم که فقه و علم و اصول دین حنیف را ادا کنم و بهتر این دیده‌ام که تلاش و همتم این باشد که اسمم را ببرم در سیاهه‌ی زوار و عشاق حسین که کار محاسباتِ یوم‌الحساب‌شان سبُک است و پای امامِ شهید.
و آیه خواند «وَ إِذَا الْجَنَّهُ أُزْلِفَتْ» و از موکب طوایرج گفت که اربعین‌ها چه غوغائی دارند در کربلا و قرار بعدی‌مان اربعین شد پای موکبِ اهالی طواریج.
الغرض، صفائی بود هم‌جواریِ سی و دو روزه با سیدی هاشمی و اهل فضل و علم و محبِ حسین.
و من در شگفتِ این معنا که ما کجا و کاروان ِگمنام ما کجا و سیدی اهوازی و ساکن قم که نیابت از پیرزن روستائی در حوالی شیراز داشت، کجا… .

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.