رضایی که جز برای رضای خدا کاری نکرد

سه بار دیدمش. فقط سه بار.

بار اول، دو سال پیش در مراسم رونمائی از کتابی که برای شهید مدافع حرم حامد جوانی علیه الرحمه نوشته بودم و او آمده بود و تواضع کرد و کنارم ایستاد و ناخوشی امانش را بریده بود و نا نداشت اما بریده بریده، حرف زد و تقدیر کرد و با دست جهادگرش به همراه پدر شهید جوانی، از کتاب حامد رونمائی کردند و بعدش دستم را به گرمی فشرد و آن روزها داغ شهادت صادقش هنوز تازه بود و تازه به فخر پدر شهید بودن مفتخر شده بود و من از غیرت و شجاعت و شهادت پسرش صادق، آن‌قدر شنیده بودم که همان‌جا فی‌المجلس و در جمع از او خواستم که اجازه دهد، کتابِ بعدی‌ای را که برای مدافعان حرم می‌خواهم بنویسم، برای صادقش باشد و او با تمام تواضعی که از یک پاسدار ۵۷ای می‌توان سراغ داشت، پذیرفت و چه فخری از این بالاتر؟

بار دوم، چند ماه بعد بود. بهمنِ همان سال ۹۵٫ که به اتفاق دوست پی‌گیری که دنبال کارهای مصاحبه با خانواده شهید صادق بود، قرار گذاشتیم و رفتیم خانه‌شان. زیارتش توفیقی بود. مردی مجاهد که عمرش را به جهاد در راه خدا سپری کرده بود و حالا حاصل عمرش، دو پسر جوانش را که اگر می‌خواستند می‌توانستند سهم‌ داشته باشند از سفره‌ی انقلاب و آقازادگی کنند و ویژه‌خواری کنند و سهم بخواهند و لباس مارک‌دار بپوشند و پورشه سوار شوند را مجاهد بار آورده بود.

که نه حاج رضا که پدرشان بود، ادعائی داشت و سهمی می‌خواست و مدعی بود و این چنین به انقلاب نگاه می‌کرد و نه دو پسرش صالح و صادق که هر دو رخت سپاه تن کرده بودند و در روزگار راحت و صلح و سِلم، راه سوریه و دفاع از حرم و وطن در غربت را پیش گرفته بودند و یکی‌شان – صادق – شهید برگشته بود.

و بار سوم، سالگرد صادق بود. پارسال اردی‌بهشت که ایستاده بود دم در حسینیه‌ی اعظم شهدا در وادی رحمت و رنجورتر از همیشه بود و کودکی را گذاشته بودند حائل او که کسی برای عرض ارادت، در آغوشش نگیرد که در جسمش تابِ ابراز احساسات مردمِ به مراسم آمده نمانده بود.

این چند ماه اما، بیش‌تر جویای حالش بودم. از روز سوم شعبان – روز پاسدار- که نشستم سر نوشتن کتاب شهید صادق و هی دل دل می‌کردم که کتاب را به عمری که حاجی از خدا گرفته برسانم که نشد. نوشتن داشت تمام می‌شد و یکی دو ماه دیگر اگر حاجی را داشتیم، فخر بوسیدن دستش و تقدیم کردن کتاب پسرش نصیبم می‌شد که نشد.

…خبر را حرم بودم که شنیدم. در سفری یکی دو ساعته به قم. از دوستی که دغدغه‌های مشترک داریم. یک‌هو پیامش آمد که «خبر ناگوار را شنیدید؟»

دست و دلم لرزید و حلاوت زیارتم تلخ شد. انگار که زمان ایستاد. زبانم به استرجاع نچرخید حتا. به خود که آمدم، به حالش غبطه خوردم. که امشب بعد از دو سال دوباره به صادقش خواهد رسید و تا ابد کنار هم خواهند بود در بهشت برزخی‌ای که خدا برای مجاهدان و شجاعان و شهیدان ساخته است؛ ان‌شاءالله.

امروز می‌خواستم از حامد بنویسم که سومین سالگردش بود. و انگار نه به خواستنِ من که به هماهنگیِ شهداست در بهشت بزرخی. و یادم افتاد پدر حامد می‌گفت صادق دو روز قبل شهادتش، از سوریه زنگ زده بود و گفته بود پیش حامدم و تا آخر هفته می‌رسانم خودم را و آخر هفته پیکرش روی دوش مردم آمد و کنار حامد خوابید و پنداری قضای الاهی بر این استوار بود که سالگرد حامد با روز آسمانی شدن حاج رضا که در تمام عمر، جز برای رضای خدا کاری نکرد و قدمی برنداشت، یکی باشد و آخر هفته، مراسم سالگرد حامد، بشود مجلس ختم اولین پنج‌شنبه‌ی حاج رضا عدالت اکبری؛ ابوالشهیدی که روسفید به دیدار شهیدش رفت… . رضوان خدا بر حامد و صادق و پدر صادق که در تمام عمر، جز بر اساس عقیده، جهاد نکردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.