حال بندگان ِ آویز رحمت

ظریفی از ملک عجم به جهان دیگر شتافت.
شب نخست، نکیر و منکر بر وی نازل شدند و در اصول و فروع از او سائل. کار مباحثه بالا گرفت تا دعوی نزد حق تعالی بردند.
ندا آمد که: حالْ چیست؟ گفتند: دعوی فردوس دارد و بر بندگی وی یک دلیلْ بس باشد و ندارد.
فرمود: حاشا و کلّا که از دیار گل و بلبل باشد.
گفتند: چنین است. پس حق تعالی رخصت سخن داد و پرسید: دعوی پز عالی داری و متاع، جیب خالی؟! جمع ضدّینْ محال باشد و سودای فردوسْ خیال!
گفت: حق گویی، که از حقْ جز حق شنیدنْ نسزد. من در بندگی بد بودم؛ اما اگر تو عذابم کنی، خوبی ِ خویش بر مخلوقْ چگونه ثابت کنی؟
حق تعالی را بر او رحم آمد و بر او ببخشود. پس بر در فردوس آویزان‌اش کردند تا حال بندگان ِ آویز رحمت، بر همگان هویدا شود!

دیدگاه‌ها

  1. فاطمه

    با سلام و خسته نباشید
    باز هم زیبا و جذاب کاش ما هم متاعی درست داشتیم بس گران، کاش ما را نیز بر در فردوس جایی بود کاش کاش کاش………
    ممنون و در پناه حق.

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.