روز عیدست و می‌دهند برات…

حالا که ابزارهای ارتباط آدم‌ها با هم‌دیگر نو و سریع و آسان شده، عدد نامه‌هائی که قدیم‌تر آدم‌ها به هم می‌نوشتند و فرستادن و رسیدن و پاسخ گرفتن‌شان ای‌بسا ماه‌ها طول می‌کشید، به صفر رسیده است.

اگرچه من از آن دست آدم‌هائی هستم که معتقدند «هر چیزی که به تولید و تکثیر انبوه برسد، نمکش می‌رود و در یاد نمی‌ماند و از اثر می‌افتد.»

بلای کثرت و سرعت را سر خیلی چیزهای دیگر هم آورده‌ایم؛ قدیم وقتی می‌خواستیم مثلا برویم مشهد، از چند هفته قبلش دوره می‌افتادیم بین آن دسته از در و همسایه و دوست و رفیق و قوم و خویش که دوربین عکاسی داشتند و بعد از کلی رودربایستی امانتش می‌گرفتیم و یک حلقه فیلم ۳۶ تائی رویش سوار و این ۳۶ فریم کل مسیر رفت و داخل حرم و مسافرخانه و برگشت را پوشش تصویری می‌داد و چه عکس‌های نابی که هنوز از مرورشان کسی خسته نمی‌شود. ولی امروز هر کسی در جیبش یکی یک دوربین خدا مگاپیکسلی دارد و در سفر و حضر دائم العکسیم و آنقدر زیاد عکس می‌گیریم که خیلی وقت‌ها مجال حتا یک‌بار دوباره دیدن‌شان دست نمی‌دهد!

حرف سر نامه بود که به عکس کشید و برعکس شد! و مَخلصِ کلام این‌که نامه، عکس، دست‌خط و نظائر آن‌را قدیم که دریافت می‌کردیم شوق بیشتری برای دیدن و خواندن و داشتنش داشتیم و امروزِ روز آن‌قدر نامه و عکس و پیام توی گوشی همراه‌مان می‌آید و می‌رود که خیلی‌شان را ندیده پاک می‌کنیم.

الغرض دو سه روز پیش نشسته بودم که پست‌چی آمد و نامه‌ای با خودش آورد. بسته‌های کوچک پستی‌ای که معمولا به آدرس محل کارم می‌آیند حاوی فاکتور و پیش فاکتور و برگ استعلام قیمت و چیزهائی از این دستند و سر پاکت را به نیت دیدن چنین کاغذی پاره کردم. که نبود. نامه‌ای بود دو برگیِ خط‌دار. از آن‌ها که قدیم‌تر توی هر بقالی‌ای بود و برای امتحان املا می‌خریدیم‌شان و به‌شان می‌گفتیم طاباغا کاغاذی.

با سلام و تعارفات معمول و آرزوی سالی خوش و ایامی به کام در کنار خانواده و دوستان، نامه شروع شده بود و رسیده بود به مشکلات شخصیِ نگارنده و این‌که فلان قدر شده پول دوا و دکتر پسرش و فلان قدر شده کرایه خانه‌اش و الان آهی در بساط نیست و پشیمان است که چرا از پیش ما رفته و کاری که به شوقش، همکاری با سازمان را قطع کرده بود، سرابی بیش نبوده و الان پشیمان است و استدعا دارد که برگردد سر کار قبلیش در فضای سبز سازمان و اگر نشد جائی دیگر در سازمان برایش جا باز کنم و در هر حال امید و چاره‌ای نیست الا به این‌که باید برگردد سر کار و این لطف مرا می‌طلبد و تا ابد منت خواهد داشت بابت لطفی که در حقش باید بکنم… . و پای ورق را به اسم و آدرس و نمره تلفن و باقی مشخصات لازم و غیرلازم امضا زده بود و نوشته بود که رویش نشده توی این پیام‌رسان‌های فجازی به‌م پیام بدهد و مصلحت را در این دیده که مستقیما نامه بنویسد.

نامه را تا کردم و گذاشتم توی پاکتش. چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسید. وقتی که رفت گفتمش که نرو و همین شغل نیم‌بندی را که داری نگه‌دار. گوش نکرد. و جایش نمی‌شد خالی بماند. آن‌هم برای یک‌سال. کارگر آورده بودیم جایش. نمی‌شد برای شغل دادن به یکی، شغل کس دیگری را از دستش بگیریم. دو سه روز هی خودم را خوردم و خوردم و خوردم. اضطراری که در نامه‌اش بود دروغ نبود. حرف اما سر جای خالی‌ای بود که نبود. هی دستم می‌رفت سمت تلفن که زنگ بزنم به‌ش و عذر بخواهم. بماند که عذرخواستن من برای او نان و آب نمی‌شد!

و این حال پریشان با من بود تا دیروز عصر که بعد از وقت اداری، کج کردم سمت قطعه شهدا برای زیارت پدر. بچه‌های فضای سبز هم داشتند جمع می‌کردند که بروند. رئیس‌شان آمد سمتم که «اسم فلانی را از سیاهه اسامی کارگرهای من خط بزن. از فردا دیگر نمی‌آید سر کار… .» انگار خدا سقف اجابتِ آسمان را گشوده بود و مستقیما راه جلویم باز شده بود. نپرسیدم چرا. نپرسیدم حرف‌تان شد یا خودش رفت؟ حتا نپرسیدم که چرا مانعش نشدی؟ بلاانقطاع گفتم زنگ بزن به محمود که از فردا برگردد سر کار.

و امروز که داشتند شیرینی عید را تُخس می‌کردند بین کارگرها و کارمندهای سازمان، آمد که «محمود برگشت.» و خدا را شکر کردم که روز عیدی نگذاشت دل محمود ناشاد بماند و من شرمنده‌اش.

و فکر کردم؛ عید امروز برای محمود و خانواده‌اش مبارک شده است. عیدِ میلادِ نجات دهنده آدم‌ها از بلاها و گرفتاری‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.