محکم کاری

از کربلا که برگشتیم، نوبتی هم که بود، نوبتِ اصلان و رفقا و رقبایش برای شرکت در مزایده‌ای که برای بار دوم آگهی بود و باز، بند همان بود و بساط همان و آن سی و چند رقیب دوباره به صف شده بودند برای زمین زدنِ اصلان و باز پاکت روی پاکت انباشته شده بود تا روز موعودِ بازگشودنِ پاکت‌ها کِی برسد و قیمت‌های پیشنهادی رو شوند و برنده‌ی ماراتُنی که سوتِ آغازش دو سه ماه قبل زده شده بود، معلوم شود.

جالب بود که رقبا از ریزِ تحرکات اصلان خبر داشتند و از لابی‌هائی که می‌کند و کرده بود و حتا خبر شده بودند از آن اتصال کذائی در بابُ الشهدای حرم امام حسین (علیه‌السلام) بین امام و من؛ با جزئیات! و رسم شکل محل دیدار و ریز مکالمات انجام شده بین من و اصلان خان.

تعجب هم نداشت. وقتی اصلان ساعت ورود من و هم‌قطارانم به کربلا و وقتِ تشرفم به حرم را چنان دقیق و مویرگی می‌دانست که در آن ازدحام میلیونی توانست خودش را در لحظه‌ی ورودم به حرم به‌م برساند، طبیعی بود که رقبا هم بی‌خبر از نیت و اقدام و عمل او نباشند و از این‌که بازی رو شده بود لذت می‌بردم و تماشای مسابقه مچ‌‌اندازی‌ای که یک طرفش اصلان بود و طرف دیگرش سی و خورده‌ای سنگ‌تراش و حجار، برایم جالب جالب بود.

خوبی ماجرا در این بود که داشتند به کمکِ هم و با دست هم، همه‌ی دهلیز و مدخل و منفذهائی که وجود داشت برای نفوذ و اعمال نظر را می‌بستند و همه‌ی راه‌های در رو را بند می‌آوردند و لازم نبود سازمان کار خاصی بکند و دل‌نگران از چیزی باشد که مثلا داستانِ مزایده قبلی تکرار شود و در ثانیه‌ی آخر، همه چیز به هم بریزد! خلاص کرده بودیم تا با کمترین اتلاف انرژی‌ای صاف برویم تا تهِ خط.

الغرض، به هر والزایارتی که بود، روز بازگشائی پاکت‌ها رسید و باز اعضای محترم صنف حجاران و سنگ‌تراشان، رأس ساعت ده صبح آمدند و سیبیل به سیبیل نشستند در سالن کنفرانس، منتظر عظیم‌زاده که بار پاکت‌ها را بیاورد و خالی کند جلوی اعضای محترم کمیسیون!

بین‌شان رستم نامی بود که تا داخل آمد، بوی تند سیگارِ آمیخته به افیون، بینی همه را پر کرد. مثل همه‌ی حرفه‌ای‌های اهلِ بساط! عرق از چهار سوراخش جاری بود و نعشگی توانِ سلام و حال و احوال کردن درست و حسابی را ازش گرفته بود و تلو تلو خوران با سلام ناقصِ کم جانی که داد، یله شد روی یکی از دم دستی‌ترین صندلی‌ها و سر به زیر گرفت که چُرت به کمک نعشگیش بیاید و خماریش را نپرانَد.

همین صحنه اصلان را شیر کرد! زیر لب، طوری که صدایش به گوش ما هم برسد، غر زد که «ببین حال و روز ما را تو رو خدا! همین‌مان مانده بود که با بنگی و نعشه و خمار هم‌پیاله شویم سر صبحی! کاری کرده‌اند که پای عملی و معتاد هم باز شده توی ادارات!»

تا ناظر حراست شهرداری برسد، عظیم‌زاده چائی دوم‌مان را هم داده بود و داشت سرد می‌شد که ناظر آمد و رفتیم سر وقت پاکت‌ها. قیمت‌ها مثل نوبت قبل، حول و حوش همان یک میلیون تومانِ نظر کارشناس رسمی دادگستری چرخیده بود و باز رقابت اصلی بین جلیل بود و اصلان. جلیل با رقم شش میلیون و ششصد هزار تومان و اصلان با رقم هفت میلیون تومان تمام!

طبیعتا برنده مزایده اصلان بود با پیشنهادِ هفت میلیونی‌ای که داده بود و رقم‌ها و صاحبان پیشنهادها به تفکیک صورت‌مجلس شدند و حسابدار سازمان برای محکمیِ کار، گفت هرکس بیاید جلوی رقم پیشنهادیش را امضا کند که فردا روز اِن‌قُلت نیاید توی کار و یکان یکانِ پیشنهاد دهندگان آمدند و جلوی ردیف اسم خودشان را امضا کردند و ماند آن رستمِ خماری که چُرتش به سقلمه‌ی بغل دستیش پرید و بعنوان نفر آخر آمد و برگه را امضا کرد و ناله و نفرینی نثار کرد به زیر و بالای کسانی که حقش را خوردند و نگذاشتند بیاید اینجا کار کند و یک لقمه نان حلال ببرد سر سفره زن و بچه‌اش! و راهش را کشید و رفت.

فردای روز اعلام نتیجه، دیدم اصلان با یک جعبه شیرینی بزرگ – بسیار برزگ البته- آمد توی دفترم. با چشم‌هائی که خنده و پیروزی تومان توی‌شان پیدا بود. شیرینی را گذاشت روی میزم و منتظر که بگویم «بنشین!». انگار توی دست راستش چیزی قایم کرده بود. مشتش یک برآمدگی خاصی داشت. نمی‌دانم چرا نظرم را جلب کرد. بفرمای اصلان را که زدم بنشیند، باز چشمم قفل شده بود توی مشت دست راستش. اصلا باز نمی‌کرد دستش را و یقین کردم که چیزی آن تو دارد.

مشت حاوی آن نمی‌دانم چی را هی عقب و جلو می‌کرد و تو فکر کن دارد چیزی را ارّه می‌کند. در یک خط صاف و مستقیمِ فرضیِ ده بیست سانتی‌متری، مشت را می‌آورد جلو و عقب می‌برد. خیلی نرم و آهسته، طوری که من متوجه‌ش نشوم. اما شده بودم.

گفتم «این شیرینی مناسبتش چیست؟» گفت «به خاطر زحمت‌هائی که این چند ماهه دادیم و بعد از این خواهم داد!» و من هم‌چنان درگیر دست راستش بودم که با مشتی گره کرده، هی عقب و جلو می‌شد. گفتم «اصلان! تو جانِ مفت به عزرائیل نمی‌دهی چه برسد به این‌که بخاطر برنده شدند در مزایده‌ای که کرایه‌ی دکه‌ات را ۱۴ ۱۵ برابر کرده شیرینی تُخس کنی بین ملت! راستش را بگو چه تیری کجا خاک کرده‌ای؟» خندید. گفت «مزایده و پاکت و آگهی و صورت‌مجلس و این‌ها که بازی بود دهن رقبای مرا ببندی و ردشان کنی بروند. که شکر خدا همین هم شد! حالا که آردمان بیخته شده و الک‌مان آویخته، یک طوری که خودت بهتر بلدی، کاغذی چیزی بنویس که قول و قرار کنیم «حق‌الاجاره مطابق سنوات گذشته اخذ خواهد شد» که دیگر نه من این‌همه استرس بکشم و ناخن روی ناخن بجوَم و نه شما این‌همه کاغذ ماغذ سیاه کنی سر هیچ و پوچ!!!»»

داشت یک جفت شاخِ بزرگ – بسیار بزرگ البته- روی سرم سبز می‌شد. سوال اما این بود که این آدم در من چه دیده و چه اعتماد به نفسی در او حلول کرده که این جفنگیات را دارد به هم می‌بافد و عین خیالش هم نیست که دارد چرت می‌گوید. همین را ازش پرسیدم. انتظار نداشت به این صافی و صراحت و محترمانه بزنم توی ملاجش. و گفتم اگر راستش را نگوئی به استناد بندی از آگهی که می‌گوید سازمان در رد و قبول یک یا همه‌ی آگهی‌ها مختارست، همین حالا صورت جلسه می‌کنم که «پیشنهاد اول رد و سازمان با نفر دوم وارد قرارداد شود» و امضا شده‌اش را می‌فرستم برای امضاء.

قافیه‌اش تنگ آمده بود. مشتش را باز کرد. توی مشت، سنگ سیاهِ برّاقی بود که دورش کاغذی با نوشته‌های کج و معوج پیچیده بودند. گفت «دیروز بعد از جلسه سازمان رفتم پیش رمال که مشکلم را بگویم و طلسمی چیزی بگیرم ازش که کار را محکم کنم. این کاغذ را نوشت و پیچید دور این سنگ و گفت «این‌را فردا می‌گیری توی مشت دست راستت و می‌روی پیش کسی که گرفتاریت به دست او رفع می‌شود. حرف دلت را صاف و پوست‌کنده به‌ش می‌گوئی و وقت حرف زدن، سنگ و کاغذ را توی مشتت هی عقب و جلو می‌کنی… کاری کرده‌ام که زبان طرف بند بیاید و نتواند نه بیاورد توی کارَت.»»

وی هم‌چنین افزود: «حاجی! کار که از محکم‌کاری عیب نمی‌کند! می‌کند؟»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.