جلسه بعدیای که دورهم جمع شدیم برای برگزاری مجمع عمومی، تیرماه سال بعد بود. قبل از آن، اردیبهشت ماه که فصل برگزاری نمایشگاه کتاب است، یک سر رفته بودم تهران و پیش خودم گفته بودم حالا که تا اینجا آمدهام یک تُکِ پا بروم اتحادیه و خیر و خبری از دوستان بگیرم.
راستش این است که آدرس را نمیدانستم و زنگ زدم به مدیرعامل سابق و مشاور فعلی اتحادیه که تهرانم و اگر تشریف دارید میخواهم بیایم سمت شما. حضرت هیبتالله آدرس داد و مترو سوار شدم و رفتم به نشانیای که فرستاده بود و خیالم این بود که اتحادیه اتحادیه که میگویند ساختمانیست عریض و رفیع که نگهبان و خدم و حشم دارد. بالاخره هرچه که نبود، اتحادیه شعبهای از شعبات وزارت کشور بود!
و با این خیالات رسیدم به آدرسی که داشتم و آنجا ساختمانی بود در یکی از فرعیهای منتهی به بنبست و عین ساختمان پزشکان که اسم و رسم و تخصص چند ده پزشک و دندانپزشک و رادیولوژی و آزمایشگاه ردیف میشود روی تابلوئش، اسم و تابلوی هزار و یک شعبه و اداره و اتحادیه روی سینهاش زده شده بود. از پژوهشگاه طراحیهای نوینِ آبیاری گیاهان دریائی بگیر تا دفتر انتشارات اداره کل ممیزی معاونت اجتماعی استانداریِ فلان.
بنائی که عمرش به زمان حکومت پهلوی اول و حمله متفقین به ایران میرسید و آسانسوری داشت که از هزار درز و پیچش، بیرون معلوم بود و برخلاف ادارات تهران که کسی دم مینشیند که از آدم بپرسد «خرت به چند؟» نه خبری از نگهبان و راهبند بود و نه اثری از راهنما که بپرسی اتحادیه آرامستانها کجای این ساختمانِ از نفس افتاده است؟ و باید به کمک علائم و تابلوها به مقصد میرسیدی و بعد از مطالعهی عمیق و با دقتی که در ردیفهای عناوین درج شده در تابلوی ورودی کردم، دستم آمد که مقصد در طبقه ششم عمارت باید باشد و با آنکه تصور و تصویر قبلیم که اتحادیه را صاحب ساختمانی نو و مُعظَم میدانستم به هم ریخته بود اما هنوز امیدِ این را داشتم که اقلِ اقلش یک طبقه از این بنای در حال فروپاشی مال اتحادیه ما باشد که نبود. راهروی چپِ بعد از پیاده شدن از آسانسور را گرفتم و بعد از سپری کردن چندین و چند اتاقِ تو در تو رسیدم به تابلوی کوچکی نصب شده روی دیوار که میگفت «شما به مقصد رسیدهاید!»
دو اتاق تو در تو که سر جمع سی متر نمیشدند و میز جلسه و میز مدیرعامل و میز مشاور و میز مشاور! و میز دبیرخانه تقریبا تمام حجم اتاق را گرفته بودند و مهمان و ارباب رجوع چارهای بجز استفاده کردن از یکی از صندلیهای میز جلسه برای نشستن نداشت و این، همه بافتههای من از اتحادیه را پنبه کرد!
گفتم پنبه و یادم افتاد که روی میز متصدی دبیرخانه، چند نمونه پنبه و پارچه گذاشته بودند لابد برای فروش به سازمانها و قیمت گرفتم و دیدم که بنکداری که باهاش کار میکنیم و پارچه کفنی و پنبه و سدر و کافورمان را از او میگیریم خیلی ارزانتر باهامان حساب میکند این اقلام را… .
خلاصه اینکه در نبود آقای مدیرعامل، جناب مشاور به آبدارچیِ طبقه زنگ زد که مهمان داریم و ساعتی طول کشید تا چائی بیاورد برایمان و عذر خواست که برای آن یکی رئیس – که دفتر و دستکش آن سوی طبقه بود- مهمان رودربایستی دار آمده بود و چه… .
و نشستیم به حرف و حدیث و خبر از حال و احوال و حرف به اینجا رسید که آقای مشاورِ سابقا مدیرعامل چقدر خون دل خورده برای اتحادیه و وقتی که اتحادیه را از مدیر قبلی تحویل گرفته اینجا خرابهای بیش نبوده و این او بوده که اتحادیه را از خاک و خل درآورده و به اینجا رسانیده و حیف که رویم هنوز آنقدر توی رویش باز نشده بود که بپرسم «شما به این دو ذرع و نیم جا میگوئی؛ جا؟!»
از برنامههای اتحادیه گفت و افقهائی که برای آینده ترسیم کرده و داشت از کارهائی میگفت که انجامشان اقلا ۵ ۶ سال زمان لازم داشت و این یعنی جنابشان کمِ کمش ۵ ۶ سال دیگر شوق به ادامه خدمت دارند و حساب کردم با ده سالی که میگوید بعد از موعد بازنشستگی در وزارتخانه مانده و این چند سالی که در اتحادیه بوده و این ۵ ۶ سال که برای رسیدن به افقهای پیشِ رو زمان لازم داشت، یک سی سال دیگر کامل میشد و باید از نو بازنشسته میکردیم این مشاورِ سابقا مدیرعامل را.
یخم آنقدری باز شده بود که متلک بپرانم «حاجی! ماشاالله بزنم به تخته، ز گهوراه تا گور دنبال خدمت بودهاید شما!» و نمیدانم متوجه متلکم شد یا نه و من هم تاکید مجددی به مغز پخت کردن تیکهای که پرانده بودم نداشتم.
پیشنهاد عضویت در هئیت مدیره را مجددا طرح کرد و در ضمنش گفت «جلسات مجمع را برخلاف جلسهی بهمنِ پارسال، در شهرها میگیریم که مدیران با اقصی نقاط کشور آشنا شوند» و گفت که حیف است از چهار فصلیِ جغرافیای مملکت بیبهره بمانیم و گفت «جلسات تیرماه را در سمت آذربایجان شما که خنک و معتدل است و جلسات بهمن را در جنوب و بندر و سیستان که زمستان نرم و خوبی دارند میگیریم که هم فال باشد و هم تماشا.» و گفت «از شخص وزیر مجوز گرفتهایم برای اینکار و علاوه بر این، اجازه گرفتهایم مدیران عامل را که دعوت میکنیم به همایش و مجمع و کارگاه، خانوادهاش را هم دعوت کنیم که باهم بیایند. زن و بچه ما که گناه نکردهاند زن و بچهی ما شدهاند که صبح تا شب خبر مرگ و قتل و کشت و کشتار بشنوند… .» و برای اثبات اینکه خانوادههایمان گناهی نکردهاند و برای محکمکاری گفت «کار در محیط آرامستان و صبح تا شب سر و کله زدن با مُرده و مرده شورخانه و صاحب مُردهها، در روحیه آدم اثر دارد. روح آدم را خراش میدهد. و مدیر ما با روحِ خراشیده میرود خانه و تالمات روحی به خانوادهاش سرایت میکند. کاری که من توانستهام بکنم این است که سالی یکی دو سفر در خدمت آقایان مدیرعامل و خانوادههایشان باشم بلکهم از شدت تالمات روحی عزیزان کم شود… .»
سادهتر از این حرفها بودم که بفهمم چرا دارد به این شدت و با این ضربآهنگ تند، دانه میپاشد. راستش الان هم که دارم اینها را مینویسم، هنوز دلیلِ نشان دادن درِ باغ سبزی که معلوم نبود درختان داخلش میوه میدهند یا نه را نفهمیدهام.
هی به ساعتم نگاه میکردم که بفهمد باید حرفش را درز بگیرد و بگذارد من بروم. توی یکی از غرفههای نمایشگاه کتاب قرار مصاحبه داشتم. جای سرک کشیدنِ بیشتر به داخل آن باغ سبزِ مرموز نبود. یعنی وقت تنگ بود و باید فاطمی را به مقصد بهشتی ترک میکردم.
دیدگاهها
نگید که اون سال تابستون خانوادگی دعوتشون نکردید یکی دو هفته ای رو مهمون خونه ی شما و آب و هوای آذربایجان بشن؟
نویسنده
من از این معجزات بلد نیستم!