با منطق هیبتالله در اینکه معتقد بود «کار در آرامستان با کار در دیگر شعبات شهرداری فرق دارد و روح و روانِ آدم را دچار فرسایش میکند» موافق بودم. حرفش حرف درستی بود.
کارِ اداری و استخدام در دوایر دولتی در ۹۹ درصدِ موارد، اینگونه است که اداره برای کارمندش محیطی آرام با هوائی مطبوع در حداقلِ آلودگی صوتی و بدور از تنشهای خشن مهیا میکند و کار در آرامستان، جزء یک درصدِ مغایر با روال عمومی کارمندی است و محیطی دارد پر از مواجهه با تنش و جیغ و داد و هوار. با ارباب رجوعهائی که دچار داغِ از دست دادنِ عزیزی شدهاند. و وقتی میآیند، با خود جیغِ بنفشِ ناشی از مرگِ عزیزشان را میآورند و اصولا، تا به داغ عزیزی گرفتار نشوند، سراغ ما نمیآیند. گفتن ندارد؛ آدمِ داغدیده در آن حال که دفعتاً و یکهوئی با حقیقتِ عریانِ مرگ روبرو میشود، نه اعصابش سرجاست و نه رفتار درست و درمانی دارد و نه کنترلی بر هیجانی که بهش وارد شده است… .
اینی هم که حضرت هیبتالله رفته بود از نمیدانم کی در کجای وزارت کشور و در عهد کدام وزیر و کدام دولت، جواز و مجوز گرفته بود برای اینکه جلسات مجمع را بطور دورهای در شهرهای مختلف برگزار کند، با این مقدمه بود که مدیران اولا شهرهای کشور را یکدور ببینند و ثانیا از چالهی فضای خشن و پرتنش آرامستان به چاهِ ترافیک و دود و دم تهران نیفتند برای یک جلسه نیمروزه و این ایده و ابتکار جذابی بود و دستش بابت همتی که کرده بود درد نکند که اقلا سالی دو مرتبه، دوستان را از شرق و غرب کشور جمع میکرد دورهم و جلسه میگرفت و دیدارها تازه میشد و نفسی چاق میشد و شده حتا به قاعده دو سه روز، بادی به کلهمان میخورد و آقایان مدیر باهم شور و مشورت میکردند و تبادل تجربه اتفاق میافتاد و هزار برکت دیگر از حاشیه جلسات بیرون میآمد.
من اما با بخش سوم داستان مشکل داشتم. هیبتالله معتقد بود محیط خشن آرامستان و مواجهه با مرگ که در روحیه آدم اثر میگذارد، ناخودآگاه به زن و بچه آدم هم منتقل میشود و باید به نحوی این مرارتِ تحمیل شده به خانواده را جبران کرد. و صغرا و کبراهائی که بالاتر گفتم و او خیلی سال پیش در عهد نمیدانم کدام وزیرِ کدام دولت چیده بود، اصلا برای این بود که نتیجه بگیرد «جلسات با حضور خانواده مدیران برگزار شود و بخشی از تألمات روحیای که زن و بچههامان از کارِ ما در محیط آرامستان و تلفنهای وقت و بیوقتی که خارج از وقت اداری و شب و نصف شب بهمان میشود و خبرِ تصادف جادهای میدهد و درخواست اعزام نعشکش برای جمعآوری تلفات و کشته میکند و هر تماسِ دیروقت مترادفِ خبرِ مرگ و میر و خون و خونریزیست، بدین نحو و به طور مقتضی رفع و رجوع شود!»
ما ترکها ضربالمثلی داریم که میگوید «هدف از نوشیدن چائی، خوردن قندست!» و اصلا هدف هیبتالله از دوره افتادن در شهرها و برگزار نکردن جلسات در تهران، برگزاری تور برای زن و بچه بود و وقتی که منشی اتحادیه چند ماه بعد از جلسه تودیع و معارفهای تماس گرفت که جلسه مجمع داریم در ساری و خواست که عدد زن و بچههایم را بداند و تعجبم را دید، گفت که «رسم است آقایان مدیر با اهل و عیالشان میآیند و محدودیتی نداریم و حاجی سفارش شما را کرده و میتوانید بیشتر هم بیائید!» یعنی تور شامل دایرهی وسیعتر و فراتری از زن و بچه هم میشد و شاید به مادر همسر و خواهرش اینا هم میرسید!
گفتم که با بخش اول منطق هیبت موافق بودم. سختی کار در آرامستان چیزی بدیهیای بود و بدیهیتر اینکه؛ آن سختی و خشونت محیط و کار، قبل از آنکه به اهل و عیال مدیر سرایت کند، به یکان یکان کارمندان و کارکنان و زیردستان در مجموعه سرریز شده است و اگر بناست توری برگزار شود برای تمدد اعصاب و جنگ با تألمات روحی، همکاران باید در اولویت باشند.
از این نکته هم نباید غافل بود که نوعِ همکاران سازمان، از قشر آسیبپذیر جامعهاند و در دو دو تا چهارتای گذران روزمرهی زندگیشان ماندهاند و طبیعتا در سبد هزینههای خانوادهشان مسافرت نمیتواند جا باز کند و شاید تا عمر دارند سر از شمال و بندر و اصفهان و شیراز و همدان، در نیاورند.
سر همین منطق بود که بعد از اینکه قول یک سفر شمال به اهل و عیال داده شد، جلسهی ساری را سه نفره رفتیم. من و عظیمزاده و رانندهی سازمان. و صبح یکروز داغ در تیرماه، زدیم به چاک جاده و ناصر، سمندِ سازمان را تا میخورد گاز داد تا از شمالغربیترین شهر ایران و بعد از عبور از تبریز و اردبیل و رشت، برسیم به هتلی که رزرو شده بود در ورودی ساری و مواجه شویم با چشمان متعجب هیبتالله که حین استقبال و دیده بوسی، سراغ نامزدم! را گرفت و وقتی متوجه شد بجای اهل و عیال، “همکار” با خودم قطار کردهام، دست به کار شد که قبل از تحویل اتاق، تختها را از دَبِل[۱] به سینگِل عوض کنند که زشت نشود یکهو!!!
و فهمیدم “نامزد” تکیه کلام حضرت هیبتالله در خطاب کردن همسرِ آدم و حتا دیدم عیال خودش را هم نامزد صدا میکرد و چه مراعات نظیری بود ریش سفیدی که داشت با نامزد بازیش!
الغرض جلسه ساری به خوبی و خوشی تمام شد و در حاشیهاش یک سر رفتیم تا قائمشهر برای بازدید از کارخانه به تعطیلی کشانده شدهی نساجی مازندران و چه مجموعه بزرگ و مدرنی. کار خوب شهرداری قائمشهر، این بود که با همکاری و کمک بزرگان شهر، نگذاشته بود کارخانه مثل باقی کارخانههای دولتی، بیفتد دست آقازادههای مفت خر و کارخانه را با پول شهرداری از سازمان خصوصی سازی خریده بود و ما که رفتیم بازدید، کارخانه بعد از چندین و چند سال تعطیل تازه داشت راه میافتاد و کلی پنبه و پارچه کفنیِ مرغوب خریدیم به یک چهارمِ فیِ بازار!
یکی دو هفته بعد از جلسه بود که هیبت زنگ زد به پرسیدن حال و احوال. عصری بود. گفت «شما که اینهمه تعارف زدی بیایم شهرتان، با خانواده، یک تُکِ پا آمدهایم شهرتان» و شنید که «قدم سر چشم گذاشتهاید و کجائید؟ و بمانید همانجا که هستید تا مهمانسرا را برایتان هماهنگ کنم» و ساعتی مبالغه کرد از اینکه در خارج از وقت اداری گوشیت را جواب میدهی و احسنت داری! و تهش این شد که گفت شوخی میکند و تهران است و بعدها فهمیدم عیارِ حضرتشان برای اینکه زمینه بسازند تا مدیری برای عضویت در هیئت مدیره اتحادیه مطرح شود و رأی بیاورد، همین یکهوئی زنگ زدن و سنجش میزان آمادگی برای مهماننوازی از ایشان و خانواده محترمشان است و نگویم پیرو همان منطقِ تألمات روحی، مدیرانی بودند که برای هر نوبت جلسه مجمع، تا هفت پشت غریبه و آشنایشان را ریسه میکردند پشت سرشان و شده بود گاهی برای جلسهای چهل نفره، یک هتلِ کاملِ پنج طبقه رزرو میشد؛ علی برکت الله!
هیبتالله در ظاهر مشاور اتحادیه و در عمل همه کاره بود و برگ از درخت نمیافتاد الا به اذن او! روزی هم که قانون منع بکارگیری بازنشستگان مطرح شد، شنیدم که تا خود کمیسیون اجتماعی مجلس رفت که ماده و تبصرهای به قانون اضافه کند تا پرِ منع ِبکارگیری بازنشستگان به پر او نگیرد و نتوانست و برغم اینکه موفق نشد و قانون به تصویب رسید و بلا از سر او دور نشد، به انواع لابی و مذاکره، تا چند ماه بعد از ابلاغ و اجرای قانون هنوز بر سر کار و در رأس امور بود تا اینکه بادی وزید و خبر را به گوش مدیرکلی از مدیران کل وزارت کشور برد و شد آنچه نباید میشد! اینبار جلسهای گرفته شد برای تودیع ِدائمیِ قطعیِ جناب مشاور و دیگر از آن یال و کوپال و از آن رجزها که در جلسه تودیعِ قبلیش میخواند هیچ خبر نبود و همهی هیمنهی هیبتالله فرو ریخت و چه اشکها که در جلسهی رفتن نریخت… .
و تا این یادداشت تمام نشده بگویم وقتی بچههای سازمان دیدند من جلسات را با خانواده نمیروم و خیالشان تخت شد که من بعد، جلسات مجمع را با یکی دو نفر از خودشان خواهم رفت، لیستی نوشتند که نوبت هرکدامشان برای جلسهی آتیای که معلوم نبود در شرق کشورست یا شمالغرب، معلوم باشد و صفِ نوبت بستند و هربار دعوتنامهی مجمع آمدنی، بسته به میزان جذابیت شهر محل برگزاری، چه دوز و کلکها و توی نوبت رفتنها که شکل نگرفت و برکتی که برگزاری جلسات در شهرهای مختلف از همدان و خرمآباد و اراک بگیر تا تبریز و اردیبل و بندرعباس و مشهد داشت این بود که یکدور شهرهای معروف و غیرمعروف را دیدیم و برکتِ علیحدهای که جلسه مشهد داشت، از سرگیری نماز بود برای یکی از همکاران. بعدها شنیدم که با خودش عهد کرده بود اگر نوبتِ همراهی او، بخورد به جلسه مشهد و زیارت امام رضا علیهالسلام نصیب و روزیش شود، نماز خواندن را از سر میگیرد و عدل زد و نوبتش افتاد به سفر مشهد و مرد و مردانه از روزیکه رسیدیم و توی هتل غسل زیارت و توبه کرد و مشرف شد، تا به امروز نمازش به قاعده شده و شکر خدا که اگر جلسات برای ما نان نداشت برای او آب ساخت!
[۱] تختخواب دونفرهی به هم چسبیده