روایت یک بدرقه

از روزی‌که آمده‌ام سازمان، دقیقا چهار سال می‌گذرد. در این چهار سال هزاران نفر از همشهری‌هایم به رحمت خدا رفته‌اند و بچه‌های سازمانی که من مسئولش هستم، کار بدرقه آن‌ها به سرای باقی را راه انداخته‌اند و من بی‌آنکه نسبتی با مردگانی که خدمات به آن‌ها داده‌ایم داشته باشم، ایستاده‌ام به تماشای عبور تک به تک مردمانی که از پیر و جوان و خرد و کلان، جان در ملاقات با عزرائیل و اعوان و انصارش باخته‌اند و درازکش آمده‌اند این‌جا تا پیراهن آخرت تن‌شان کنیم و بگذاریم‌شان در دل خاک سرد گور و سنگ لحد بچینیم روی‌شان تا بیلِ آخرِ خاک را ریخته و نریخته[۱]، نکیر و منکر بیایند سراغ‌شان.

آن‌روز که حکم عمارت سازمان را گرفتم، بین هزار و یک فکر ریز و درشت، بین هزار و یک ضرب‌المثلی که در مورد مرگ و شترش که درِ خانه‌ی همه می‌خوابد و حواله‌ی کسی یا کاری به مرده‌شو تا او را ببرد! و خوبیِ مرگ برای همسایه و هزار حرف نظیر این‌ها و فکر کردن به این‌که از فردا، مصداق برخی از این ضرب‌المثل‌ها خواهم شد، تهِ ذهنم این بود که گذشته از همه‌ی این شوخی‌ها و مثال‌های تلخ و سرد در فقره‌ی مرگ، کارمان به نوعی همکاری با عزرائیل و نکیر و منکر است و اگر اتوبوس مرگ تا برزخ سه ایستگاه داشته باشد، ایستگاه اولش جان دادن است که زحمت کار را عزرائیل و اعوان و انصارش می‌کشند، توقف دوم در تشکیلات ماست و تهِ خط منتهی به سوال و جوابِ نکیرین و مبشران و فراخی و خدائی ناکرده تنگی قبر است و با این دسته بندی که گفتم، ما و کار ما وسطِ کارِ دو گروه از فرشتگان است و چه خوب که کار ما و فرشته‌ها در یک خط و یک مسیر قرار دارد.

چهار سال گذشت و در این چهار سال، هیچ اتفاقی برای قوم و خویش و نزدیکان من نیفتاد و شتر مرگ هیچ بار از دم درِ خانه که سهل است، از سر کوچه‌ی هیچ‌کدام از قوم و اقربای من در خوی نگذشت و داشت سال پنجم عمارت به خوبی و خوشی شروع می‌شد که تلفنِ صبحِ علی‌الطلوعِ جواد اوضاع را به هم ریخت.

تلفنِ آن ساعتِ صبح یعنی خبر مرگ. کسی برای حال و احوال و صله رحم، کله‌ی سحر به کسی زنگ نمی‌زند و بغض و هق‌هقِ او که حتا نگذاشت سلامِ درست و درمان بدهد یعنی که تلخی اتفاق افتاده و کار آخِر شده و مریضیِ آنا به رفتنش منجر شده… . درست در روزی‌که هوای آذریِ خوی، بسی ناجوانمردانه ابری بود و نه می‌بارید که خالی شود و نه می‌رفت که خورشید زمین و زمان را روشن کند.

داخلیِ واحد نقلیه را گرفتم. روال این است که بگوئیم بروید به فلان آدرس در فلان جا و جنازه را بیاورید. هر زور که زدم، زبانم نچرخید آنا را آنا نگویم و عوضش بگویم؛ جنازه! دنیا روی زشتش را داشت نشان می‌داد. آنای من، دیگر آنا نبود؟ زبانم نچرخید بگویم بروید از بیمارستان شهید محلاتی تبریز جنازه را بیاورید. جمله‌ی گنگی جور کردم و نعش‌کش را فرستادم تبریز و تلفن را که قطع کردم، فصلی اشک برای ریختن داشتم و بی‌آنکه کسی از همکاران و دور و بری‌ها خبر از مصیبتی که سرم آمده بود داشته باشند، درِ اتاق را بستم تا کسی ناگاه چشمش به لرزیدن شانه‌هایم نیفتد.

عصر بود که آنا رسید. وسط دعوائی که منجر به معذرت‌خواهی بچه‌های شبکه بهداشت از نگهبان‌ها ما شده بود و داشتم داد می‌زدم سرِ مهندسِ بهداشت محیط که حق نداری به همکار من بگوئی بالای چشمت ابروست که چشمم به رامین و نعش‌کش و جسم بی‌جان آنا که گذاشته بودند توی کاوری سیاه افتاد و با حقیقتِ مرگِ آنا رخ در رخ شدم و بار وقتی سنگین شد که رامین، خلعت آخرت آنا را بقچه پیچ داد دستم.

باید برای آنا در قطعه والدین شهدا، جا معلوم می‌کردم. با اصغر آقای گورکن رفتیم و چند جا را دیدیم و آخر سر دو سه ردیف پائین‌تر از مقبره مرحوم سیدعلی آقا کبیری، جائی را گفتم باز کند و رفت که بیل و کلنگش را بیاورد و من رفتم پیِ باقیِ کارها.

مصیبت بد وقتی آمده بود. مردم برخلاف رسمی که هزارها سال سابقه داشت، از حضور در تشییع و ختم مردگان منع می‌شدند[۲]. شب شد و نه دلِ رفتن داشتم و نه جائی برای ماندن. رفتم و صبح علی‌الطلوع برگشتم. مثل آن سالی که شانزده سال پیش برای تطهیر و تغسیل آن یکی آنایم (مادرِ مادرم) رفته بودم تو، رفتم لباس پوشیدم و رفتم توی غسال‌خانه. آنا راحت و آرام خوابیده بود. غساله داشت چسب سوزن سرم‌ها را می‌کَند و ضمنِ آن داشت به‌ش می‌گفت که نترس. دارم کارهایت را می‌کنم که بروی راحت بخوابی.

نصف آب زمزمی که از حج پارسال آورده بودم و دست مادرم بود و دیشب آورد که برای امروز استفاده‌اش کنیم را خالی کردم در حوض آبی که پر کرده بودند برای غسل. گونه‌های سرخ آنا گل انداخته بود. ما ترک‌ها به‌ لپ‌های این‌طوری می‌گوئیم «یاناخ‌لاری یانیر» یعنی چراغ‌های صورتش روشن است. یعنی حال آدمش خوب است. یعنی کیفش کوک است. یعنی دماغش چاق است… .

باید هم همین‌طور می‌بود. باید هم یاناخ‌هایش روشن می‌بود. باید دماغش چاق می‌بود؛ حالا که چشم از دنیائی که علی را از او گرفته بود بسته بود و چشم دیگرش به دیدار علی که آمده بود به استقبالش، روشن شده بود.

جسم آنا در این سال‌ها آب رفته بود و خیلی طول نکشید تطهیرش. هرآنچه از مستحبات بلد بودم را برایش انجام دادم. جسمی که داشت غسل داده می‌شد، مادر یکی از دوستان صمیمی خدا بود که خدا با او به بهای جان معامله‌ی دو سر سودی کرده بود و باید هرکاری که از دستم برمی‌آمد برای مادرِ عزیز کرده‌ی دوست خدا انجام می‌دادم. سوای این‌که مهربانی‌های این پیرزن در همه‌ی این سال‌ها، بوی خوبی که فقط از آغوش او می‌آمد، دعا و صدقه‌هائی که هر صبح در همه‌ی این سال‌ها برای من و مادرم و همسرم و پسرم و همه‌ی بچه‌ها و نوه‌ها و عروس‌ و دامادها کنار گذاشته بود، حق بزرگی به گردنم آورده بود و اصلا سوای این حق بزرگ، فکر کردم حالا که پدرم این طرف نیست و آن سو منتظر مادرش ایستاده، حق این است که کارهای مادرش را به احسنِ وجه انجام بدهم… .

نصفِ باقی آب زمزم را ریختم روی سجده‌گاهش. غساله مهربانانه گفت «مبارکت باشد حاج خانوم. سبک شدی… .» و تا لباس تنش کنیم و بندها را محکم گره بزنیم، عمو و عمه و جواد و مادرم و همه رسیده بودند و نماز خواندیم و بردیمش قطعه شهدا، بلوک اول، ردیف سوم و مزار پنجم روی سنگ سفیدی که قبر پسرش شهیدش بود و او همه‌ی این سی و هفت سال را پائین پای پسر به حسرت و آه و نیسگیل، اشک ریخته بود. مرتضی را گفته بودم بیاید برای آنام سر مزار شهیدش روضه بخواند. و ختم شد به روضه وداع زهرای مرضیه سلام الله علیها از بچه‌هایش؛ «تابوته وئردیلر حرکت؛ زینب آغلادی[۳]… .»

و تابوت را حرکت دادیم و روی دوش تا قطعه والدین شهدا رسید. رفتم تو. جسم آنا نحیف‌تر از آن بود که کمک لازم داشته باشم. بغلش کردم و گذاشتمش توی آغوش خاک. دست عمو را گرفتم که بیاید پائین برای تلقین. و از جیبش کیسه‌ای تربت درآورد که بریزم روی سر و تن و بدنش. بعدا گفت که آنا دو سه روز پیش این صحنه را خواب دیده که من و عمو، تربت سیدالشهداء می‌ریزیم توی قبرش… . تلقین را که آقای هنرور می‌خواند، من هی پای آنا را تکان تکان می‌دادم که «نترسی ها! هر کی هر چیزی ازت پرسید بگو بمانید تا پسرم با اربابش برسند… .» و هی آرام و بی‌صدا، حسین حسین می‌کردم تا تلقین تمام شود و سنگ لحدها را بچینیم. تلقین تمام شد. عمو رفت بیرون و سنگ اول را از اصغر آقای کورگن گرفتم و گذاشتم بالای سر آنا. رویش از روی دنیا بریده شد؛ بهتر!

سنگ دوم و سوم را که چیدم، آهسته طوری که غریبه نشنود، درِ گوشش خواندم «نترسی ها! سپردمت به خدا… ما که برویم، پسرت می‌آید دنبالت. صدایش کن. یادت که نرفته؛ او هیچ‌وقت حتا در بهشت هم حرف تو را زمین نیانداخته[۴]. مطمئنم به چشم برهم زدنی، سر می‌رسد…. . وقتی رسید، سلام من و مادرم را به‌ش برسان. بعد حسابی بغلش کن و ببوسش. بعدش یادت می‌ماند به‌ش بگوئی: دلِ حسین برایت تنگ شده؟»

بیرون که آمدم، بوی خوبی پیچیده بود. “شاید هم خاک از این‌که عزیز ما را با خود یکی کرده بود، این چنین بوی خوبی می‌داد…[۵] .” اما هر چه بود، من دیگر آنا نداشتم. باید می‌رفتیم دم درِ خانه. مهمان‌ها قرار بود بیایند و باید آبروداری می‌کردیم. گفته بودم یکی دیگر از دوستان مداحم بیاید دم در روضه بخواند. یکی از دوستانِ حسین‌چی‌ام را هم گفتم بمان بالا سر آنام. سه مرتبه زیارت عاشورا بخوان تا کار نکیر و منکر با آنای من تمام شود… .

[۱]  سال‌ها پیش حدیثی خواندم با این مضمون که می‌فرمود: نکیر و منکر یا بشیر و مبشر، وقتی هنوز تشییع کنندگان از سر خاک میت پراکنده نشده‌اند، می‌آیند و کار سوال و جواب به شب نمی‌کشد… .

[۲]  آنا خدابیامرز وقتی چشم از دنیا بست که کرونا آمده بود و رسم دیرینه‌ی تشییع بخاطر جلوگیری از ازدحام جمعیت و مراعات فاصله اجتماعی، محدود به حضور نزدیکان و بستگان درجه یک شده بود.

[۳]  مصرع اول نوحه‌ای ماندگار به زبان آذری که زبان حال وداع اولاد حضرت زهراست که می‌گوید: تابوت را که حرکت دادند زینب به گریه افتاد… .

[۴]  آنا تعریف می‌کرد وقتی برای بار آخر، همراه مادرم و من که آن سال طفلی ۵ ماهه بودم رفتیم معراج شهدا برای وداع با شهیدمان، وقتی رسیده بالای سر شهید، شروع کرده با پسرش حرف زدن و رسیده به آنجا که خطاب به او گفته چشم‌هایت را باز کن تا برای بار آخر، سرخی چشم‌های خسته‌ات را ببینم و شهید رو برگردانده سمت او و چشم باز کرده و لحظاتی هم را دیده‌اند و بعد دوباره چشم برهم نهاده. آنا همیشه می‌گفت «پسری که خدا به من داده، حتا توی بهشت هم حرف مادرش را زمین نیانداخت.»

[۵] بریده‌ی شعری از تورگوت اویار به ترجمه سیامک تقی‌زاده

دیدگاه‌ها

  1. محمد

    متن شبیه سنگ سنگینی بود که رو قفسه ی سینه ام حسش میکردم. نفسم رو داشت می برید.

پاسخ دادن به محمد لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.