رونمائی از امینِ آراء در سیستان

یکی از همکارهامان قبلِ این‌که بیاید این‌جا و همکار ما در سازمان آرامستان شود، راننده ماشین سنگین بوده. یه این جماعت در اصطلاح می‌گویند «شوفر بیابانی» و اصلش این است که این جماعت وجب به وجبِ شرق و غرب و شمال و جنوبِ ایران را با غربیلک و دنده و کلاج و ترمزِ ماشین‌شان متر کرده‌اند و جاده و شهرهای ایران عین کف دست‌ برای‌شان عیان و آشناست. این همکارِ سابقا بیابانی، شامل تعریف بالا به لحاظ پیمایش کل ایران بود الا این‌که سیستان و بلوچستان را در رزومه‌اش نداشت و روزی میتی زابلی به تورمان خورد که باید می‌رفت تا زابل و او تا این‌را شنید، داوطلب شد که کمک راننده نعش‌کش، برود تا تیکِ رفتن به زاهدان بخورد در کارنامه‌ی ایران‌گردیش.

الغرض، دو هفته پیش که دوستان کتاب‌شهر تماس گرفتند که برای مراسم افتتاح شعبه زاهدان که تنگش برای رونمائی «امینِ آراء» هم برنامه ریخته بودند دعوتم کنند، بی‌تأمل و اِن‌قُلت و اما و اگر قبول کردم. و فکر نکردم «دم انتخابات است و کار از زمین و آسمان ریخته و می‌ریزد و تازه از سفرِ خارجه! برگشته‌ام و عرقِ آن خشک نشده دوباره یکی دو روز تهران و کرج بوده‌ام و بنشین نفست چاق شود و بودی حال و فلان.» چرا؟ چون به استقرای ریاضی معلوم است وقتی در این قریب به چهل سال عمری که از خدا گرفته‌ام، گذارم به جنوب شرقِ ایرانِ پهناور نیفتاده، معلوم نیست که در چهلِ دوم – آن‌هم اگر چهلِ دومی باشد!- گذرم به شرقِ جنوبی بیفتد و سیستان و بلوچستان را نه از پنجره‌ی تلویزیون که با چشم غیرمسلح ببینم!

پس بنا شد که خورشیدِ سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰ را از افق زاهدان تماشا کنم و بعدش که دور دوم مناظرات را جابجا کردند و کشیدند به سه‌شنبه‌ی ما، برنامه به چهارشنبه تغییر یافت.

به دوستی که سفر را هماهنگ می‌کرد و تصویر آواتارش در واتساپ، پوشیده از ماسک و عینک بود و خیلی معلوم نبود چه شکلی است و آیا عرب است یا عجم و احیانا بلوچ، گفتم که بلیط را طوری بگیرد که سفر در کمترین زمان ممکن اتفاق بیفتد و بر این خواهش بود که نماز صبحِ چهارشنبه را در خوی، صلاهِ ظهر را در طهران و فریضه‌ی مغرب را در زاهدان خواندم و حکایت قالیچه سلیمان در نظرم آمد که یارو به اصرار و از خوفِ فرشته مرگ و به نیت فرار از دست جناب مَلِک‌الموت از سلیمان گرفت و با آن درست رفت جائی که اجلش در آنجا مقدر شده بود!

صبح که پرواز ارومیه را سوار شدم تا تهران، شوقی به دیدار مسیر از پنجره طیاره نداشتم؛ بس‌که این مسیر را از خوی و ارومیه و تبریز در این سال‌ها هی آمده و رفته‌ام اما برای مسیر زاهدان دوست داشتم دمِ پنجره باشم که کویر را از بالا تماش کنم. و ظهر بود که با تاخیر سوار طیاره‌ای شدم که نصف تنش سرخ بود و صندلی‌هایش یکی در میان سرخِ سرخ. رنگ محبوب هندی‌ها و پاکستانی‌ها و احیانا سیستانی‌های خودمان. و کل مسیر تا خود زاهدان کوه بود و دره و کوه. برخلاف تصوری که داشتم و تا نرسیدیم روی باند فرودگاه زاهدان، اثری از شهر ندیدم. هواپیمای بوئینگ MD قشم ایر، پر از مسافرِ آقا بود و تک و توک زن. آن‌هم با لباسی که زنان در تهران و مشهد و اصفهان می‌پوشند یعنی که بلوچِ زن تا خود زاهدان به چشمم نیامد. برغم این‌که فاصله اجتماعی در داخل طیاره مراعات شده بود و صندلی‌های یکی در میان خالی بودند. از آن بالا هرچه به مقصد نزدیک‌تر می‌شدیم و طیاره از اوجش می‌کاست و قصبات و آبادی‌ها هویداتر می‌شدند، مسجدِ هر آبادی بیش‌تر از باقی بناها به چشم می‌آمد و انگار که معماری روستاهای اطراف سیستان به قراری نانوشته طوری طرح شده که بنائی بزرگ‌تر و دیدنی‌تر از مسجد در آن جلوه نکند. (همین را در خودِ زاهدان هم دیدم وقتی از جلوی مسجد مکّی معروف رد شدیم و از جلوی مسجد جامع و الباقی مساجدِ شیعی و سنّی.)

رفیقِ هماهنگ کننده‌ی سفر، کسی را فرستاده بود پی‌م در فرودگاه که تا آنتن گوشی را برگرداندم به‌م زنگ زد که با پرشیائی سفید که آخر شماره‌اش ۴۸ است ایستاده دم در. جوانِ نوجوانی که بعدتر وقتی صمیمی شدیم معلوم شد اسمش امیرحسین است و دوست دارد حسینِ خالی صدایش کنند، شیعه است از پدر و مادری که اصالتا گرگانی‌اند (و معلوم شد که مهاجرت عظیمی از گرگان به اینجا و بالعکس صورت گرفته و در اثرش پرواز مستقیمِ گرگان داریم از فرودگاه زاهدان و…) و ۲۰ ساله است و استخدام شده در اداره مخابرات که هر وقت، وقت کند اردوی جهادی می‌رود به روستاهای اهل سنت در بلوچستان و صد البته که عاشق کتاب است.

تا طیاره از تک و تا بیفتد و سرعتش را بگیرد و جلوی عمارت فرودگاهی که چندین و چند هلی‌کوپترِ کبرا و شینوک و فیلان در آن پارکند ترمز کند و پله بیاورند برای پیاده شدن مسافران، مهدی قزلّی زنگ زد و تا خود رکاب پرشیای سفید با شماره پلاکِ آخرش ۴۸ و بیرون فرودگاه و داخل شهر جلوی بازار رسولی حرف زدیم و سپرد حالا که تا زاهدان رفته‌ام بازار سرپوشیده را حتما بروم و ببینم.

فرودگاه زاهدان فی‌الحال پروازی به خارجه ندارد. ساختمانش به قواره و اندازه فرودگاهِ خویِ خودمان است با همان امکانات و تجهیزات و روی دیوار ورودی از سمت باند دیدم که به خط درشت و در دو زبان نوشته «فرودگاه شهدای زاهدان» اما لنگه‌ی همین تابلو و نوشته را که باید در جبهه بیرونی ساختمان، یعنی سمتی که از شهر می‌آئی و می‌خواهی داخل عمارت شوی، می‌بود را ندیدم. یعنی نبود که ببینم. سمت ورودی باند به دلائل امنیتی معمولا مانع عکس‌برداری می‌شوند و نگه داشته بودم سلفی‌م را با تابلوی بیرونی بگیرم که نشد!

به دوست هماهنگ کننده هم سپرده بودم که در فرصت مانده تا شروع برنامه، هماهنگ کند بروم شهر را ببینم و حسین که پایه‌ی معرفی و تحلیل شهر بود. زد توی دنده و رفتیم زیر و زبر شهر را نشانم بدهد. به رغم سن و سالش، اطلاعات خوبی به‌م داد. این‌که آبِ زاهدان از چاه‌نیمه‌های زابل تأمین می‌شود و اگر آن چاه نیمه‌ها روزی خشک شوند، زاهدان تبدیل به شوره‌زار می‌شود و چاه نیمه یعنی گودال‌های طبیعی‌ای که بیرون زابل قرار دارند و به نوعی آب انبار زابل و زاهدان محسوب می‌شوند و این‌را هم نمی‌دانستم که در زابل اکثریت با شیعیان است و در زاهدان با اهل سنت و مساجد در زاهدان به دلائل امنیتی فقط در وقت اذان باز می‌شوند و تأمین دارند و هر از گاهی تفتیش.

رفتیم جلوی مسجد مکی که عظیم بود و زیبا و مناره‌هایش مثل مناره‌های عثمانی مسجدالنبی ساخته شده بود با نمای سیمانیِ سفیدِ سفید یا گنبدهای تو در توی متراکمِ فراوان. مسجدی که هنوز ساختش به اتمام نرسیده و محل استقرار مولوی عبدالحمید است و مولوی در فرهنگ بلوچ‌ها کسی‌ست در حد و قواره ولی فقیهِ ما شیعه‌ها. حسین می‌گفت منعی ندارد ورود شیعه به مسجد اهل سنت و بالعکس و می‌گفت مهاجران غیرقانونی افغان، چون امکان تحصیل فرزندان‌شان در مدارس ایرانی به دلیل نداشتن جواز اقامت مهیا نیست، به مسجد مکی سپرده می‌شوند برای آموزش قرآن و در ضمنِ آن سواد و خط و ربط هم می‌آموزند و می‌گفت سنّی و شیعه از هم دختر می‌گیرند و بعد از ازدواج هم هرکسی به آئین خودش نماز می‌خواند و جنگ و دعوا راه نمی‌افتد در خانه سر این‌که دست بسته بایستی جلوی خدا یا با دست‌های باز.

حسین در آن یک و نیم ساعتی که تا مراسم رونمائی مانده بود، سعی کرد پکیج کاملی از شهر را نشانم بدهد. شهر را خیابان‌های عریض به هم مربوط کرده و نوعا هر صنف و صنعتی، راسته‌ی خودش را دارد و بازار عطارها و ادویه فروش‌ها جداست و بازار بزازها و ایضا بازار موبایل فروش‌ها.

به غیر از معماری سنتی شهر که ساختمان‌ها را با پوشش سیمانیِ سفید نماکاری می‌کنند، دیدم که در دو سه جا نمای رومیِ با سنگ مرمریت هم کار کرده‌اند انگار که لویزانِ تهران باشد. اما در کل، شهر شبیه شهرهای عراق است. با یک لایه رمل و گرد و خاکِ خوابیده رویش. یعنی اگر تابلوهای مغازه را عربی کنی، هیچ توفیر دیگری با بغداد و نجف و موصل در آن نخواهی یافت.

رفتیم بازار سرپوشیده که میهمانیِ متراکمِ پارچه‌های رنگی رنگی است در متراژ و تنوع فراوان. انگار که داخل بهشت رنگ‌ها داخل شده باشی. پارچه‌های سنگ‌دوزی شده، طاقه‌های زیبای رنگارنگ و مغازه‌هائی که شانه به شانه‌ی هم رنگ و نور و سرور به فروش گذاشته بودند. مشتری این پارچه‌ها خانم‌های بلوچ هستند و روی تن‌پوش هر کدام، بخشی از متاعِ هر مغازه را می‌بینی که زینت پاشیده روی لباسشان. حسین می‌گفت فروشنده‌ها و مغازه‌دارها همه باهم پسرعمو و قوم و خویشند و مالیات دادن در این‌جا هنوز رسم نشده و پولِ آب دادن! و دولت فقط توانسته قانع‌شان کند به پرداخت قبض برق! و جابجا دیدم که بساط فروش بستنی و نوشابه تگری روی فرغون و یخچال کائوچوئی برپاست و سقف بازار را با ایرانیت و کفِ آن‌را با موزائیک پوشانده‌اند و ظهر که می‌شود، مغازه‌ها به امان خدا رها و مغازه‌دارها به مسجد می‌روند برای نماز اول وقت. و حیف که وقت نبود زیبائی رنگ‌های متراکم روی طاقه‌های شانه به شانه‌ی هم ایستاده را آن‌سان که دلم راضی شود، با عکس و فیلم ثبت و ضبط کنم… .

و رفتیم به کتاب‌شهر ایران، شعبه زاهدان که در خیابانِ گَلِ گشاد آزادی، جنب مسجد جامع بود. مسجدی که در سال ۸۹ هدف حمله‌ای انتحاری قرار گرفته بود و خادم مسجد، زودتر از بقیه متوجه عامل انتحاری شده و او را بغل کرده بود تا دم در و انتحاری آن‌جا ضامن بمب‌های آویخته به خود را کشیده بود و از آن تاریخ، شهید گَلدَوی، خادم مسجد معروف شده بود به شهید فهمیده‌ی زاهدان و آن دربِ آسیب دیده از انتحار را حالا گذاشته کناری جلوی مسجد که شاهد و سند جنایت باشد و میهمان ویژه مراسم رونمائی خانواده این شهید بود.

و حامد کمیلی که فعال اجتماعیِ باسواد و خوش بیانی بود که در فقره‌ی غلبه رسانه بر هوش و هیجان و تخیل انسان گفت و آرام و شمرده حرف زد و بخش دوم حرفش را به «امین آراء» اختصاص داد و نقد کوتاهی بر کتاب کرد و مدیر تبلیغات استان هم به تشکر سخن گفت و عذر خواست که حضرت امام جمعه به دلیل سفری غیرمترقبه از حضور در جمع محروم شده است. و نوبت به من رسید که بگویم عرضِ مملکت را از شمال غربی‌ترین شهر ایران آمده‌ام به سیستان و حکایت آن مرد را گفتم که رفت پیش سلیمان نبی و از مرگ خوف داشت و قالیچه سلیمان را خواست که از مرگ بگریزد و قضا را عزرائیل هم در آن مجلس بود و به تعجب، خیره در آن مرد شد و مرد متوجه او نبود و وقتی با قالیچه رفت، سلیمان نبی از عزرائیل دلیل تعجبش را پرسید و شنید که «یا نبی‌الله، من قرار بود جان این مرد را ساعتی دیگر در هند بگیرم و تعجبم از این بود که او در این یک ساعت چطور خواهد توانست خود را به هند برساند!» و گفتم که من البته نه با قالی سلمیان و نه از خوف مرگ که به شوق دیدار جمعی کتاب‌خوان، غرب ایران را در کم از نصف روز، به شرق پیموده‌ام که مگر عزرائیل مجالم دهد و از کتاب و از نوشتن و خاطراتی که در انتخابات بر من گذشته برای شما بگویم و حاج آقای رئیس تبلیغات اسلامی استان تذکر داد که بگو «جناب عزرائیل و نه عزرائیل خالی» و شنید که «حاج آقا! با جنابِ ایشان همکاریم و از این حرف‌ها نداریم باهم و او جان می‌ستاند و من و همکارانم در آرامستان، تطهیر می‌کنیم و جنابانِ نکیر و منکر، می‌پرسند و به حسابی، حقیر که جلوی شما نشسته‌ام، ما بین سه مَلَکِ مقرب قرار دارم و… .» بساط مطایبه برپا شد و خشکی جلسه ریخت و باقی وقت به لبخند و صمیمیت گذشت تا وقت رونمائی رسید و کتاب به دست همسر شهید گلدوی رونمائی شد و چند نسخه امضا کردم برای حاضرین و اذان شد و رفتیم همان مسجد کنار فروشگاه و بعد از عبور از گیتِ پلیس، پشت سر همان حاج آقا در مسجدی که هنوز عملیات عمرانش تمام نشده و خیلی زیبا و مستحکم و مرتفع در حال بناست، مغرب و عشا را خواندیم و رفتیم سر سفره شام با دوستان کتاب‌شهر و در مسیر، نبش میدانی که کنسولگری پاکستان هم آنجا بود، روی تلویزیون شهری تبلیغات مراسم امروز را دیدم که دارد رژه می‌رود روی LEDهای رنگی و وقت پروازِ برگشت شد و با یک صندوق پر از انبه‌ی صادراتی پاکستان، هدیه‌ی مدیر فروشگاه زاهدانِ کتاب‌شهر، سوار طیاره با مدیرِ کلِ کتاب‌شهرهای ایران، برگشتم تهران که صبح علی‌الطلوع سوار طیاره‌ی تهران به خوی برگردم به وطن که کل رفت و آمدم به شرقِ دورِ ایران ۲۴ ساعت نشود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.