عاشیق اصلان

من و آقای استاد ذی‌حق، خیلی سال است که رفیقیم. رفیق که می‌گویم یعنی دارم به خودم رتبه می‌دهم و شاید شأن ایشان را کم می‌کنم.

یک‌روز در خلال روزهای ابری و دل‌گیرِ دی از سال ۱۴۰۰ که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، پیام دادند و قرار گذاشتند بیایند دفتر من و من خوشحال از دیدار ایشان، وعده گرفتم که نسخه‌ای از کتاب «قصه قبرستون» را تقدیم کنم و البته ایشان با دستی پرتر آمده بودند با یک بغل کتاب از آثار خودشان و من آن سال‌ها از خروس‌خوان صبح تا بوق سگ در آرامستان بودم و آرامش محیط آنجا و خلوتیِ مراجعات، محیط بی‌نظیری ساخته بود برای این قسم دیدارها و قرارها. – نعمتی که شکر خدا، الان یک سال و یک ماه و ۲۰ روزست از آن محرومم[۱]

الغرض استاد آمد و ساعتی نشستیم و لطف کردند و دست آخر حرف کشید به مدفونین در قبرستانی که مجاورش نشسته بودیم به گعده و استاد از «عاشیق اصلان» گفتند و با حیای ذاتی‌ای که دارند دیدم که دارند حرفی را مزمزه می‌کنند به زدن و نزدن و انگار که دو به شک باشند به گفتنش، مشتاق‌تر شدم به شنیدن و دست آخر با لحنی که امضای استاد رویش است و مالِ خود ایشان است و بدیلی ندارد، شمرده و نرم گفتند که ««عاشیق اصلان» آدم بزرگی بود و کم مرید نداشت و هستند هنوز کسانی که به شوق دیدار مزارش دنبال نشانی قبر اویند و من هر بار که می‌آیم این‌جا به زیارت پدر و مادرم، یک سر هم می‌روم سر قبر او و خیلی‌ها از من سراغ قبر او را گرفته‌اند» و این‌ها را گفت و گفت تا برسد به حرفش که این بود «اگر امکانش هست، یک تابلو و علامت و ممیزه‌ای بگذاریم حوالی قبرش که اسم و رسم و نشان عاشیق به مرور ایام، گم نرود.»

دو دیوار، مانعِ اجابت این حرف استاد بود. در عین حال، نه گفتن به گزاره‌ای منطقی، منطق کلفت‌تری می‌طلبید که نداشتم. «عاشیق اصلان» یک میراث معنوی برای خزانه‌ی تاریخی شهر کهنی چون خوی بود که کم‌ترین کار، حفظ رد و اثر قبر او بود و کاشتن یک تابلو بالای سرش، اقلِ اقدامی که می‌شد کرد. اما اولا برابر قانون آرامستان، ایجاد هرگونه سازه عمود بر قبر از سال ۱۳۸۷ ممنوع شده بود و مهم‌تر از آن، تخطی از آن قانون آن‌هم برای کسی که هنرش در ساز و آواز بود از سوی کسی در عرض و طول من، جزء ذنوب لایُغفر بود بلاشک!

در تعارض بین منطق استوار استاد و قانون سفت و سختی که از سال ۸۷ برای صغیر و کبیر اموات در قبرستان خوی مراعات شده بود و علی‌حده‌ی آن، مانع ایدوئولوژیکی که زورش انصافا پر زور بود، شماره داخلی امور متوفیات را گرفتم و از توحید خواستم نشان قبر مرحوم اصلان طالبی متوفی به سال ۱۳۷۸ را از سیستم در بیاورد تا زمان بخرم برای تصمیم کبرائی که هر دو سویش اما و اگر داشت.

استاد ساعتی بودند و از روزگار «عاشیق اصلان» گفتند و گفتند که در ایام شباب هر از گاهی پاتوق می‌کردند در قهوه خانه‌ی او در «دوز میدانی[۲]» و هر از گاهی برایش یکی دو پاکت سیگار وینیستون قرمز می‌بردند و یک‌روز که در حوالی زمستان ۵۶ رفته بودند قهوه خانه، مرحوم عاشیق را دیده بودند که ساز می‌نواخته و نواختن که نه، داشته با ساز جنگ می‌کرده و پرسیده از او که عاشیق این چه حالِ نزاریست که داری و شنیده بود که پسرش را سر ماجراهای تظاهرات برده‌اند دوسداق‌خانه و او به هر کسی که دستش می‌رسیده از سرهنگ و افسر و گروهبان و سرباز و امنیه و آژان و ساواکی، عرض حال برده و پسرش را نتوانسته که از محبس به در کند و غُرِ خشم و دل‌تنگی و چاره نداریش را به جان ساز می‌زده که ذی‌حق سر رسیده است. و استاد می‌گفت این شعر از آن روزهایش یادم مانده که می‌خوانده «آذر ائلی آشار جوشار/ قارتال کیمی داغلار آشار…[۳]» و آنجا بوده که به علیرضای جوان گفته که قلم بردار و این روزها را بنویس… ظلم ماندنی نیست… .

برای من شنیدن از ساز و سوزِ آدم‌هائی که مبدأ اتفاق‌ها هستند همیشه خواستنی‌ست و آن‌روز شنیدن از عاشیق اصلان خواستنی‌تر شد. خاصه وقتی که فهمیدم او برادر حاج قربان ِمرحوم، خادم مسجد شیخ خودمان بوده که کلی با لحن و حرکاتش در رتق و فتق امور مسجد و مهم‌تر، نحوه‌ی بیرون انداختن گاها محترمانه‌ی ما از مسجد بعد از نماز و مراقبتش از توت‌های آبدار درخت کنار حوض مادام که شیخ باقر اذن ِچیدن نداده بود، خاطره داشتم.

و آن‌روز که استاد ذی‌حق خواست که «شدنِ نصبِ یک تابلو» سر قبر مرحوم عاشیق اصلان طالبی را بررسی کنم، ‌پرونده‌ی جدیدی در ذهنم باز شد برای شنیدن از این آدم و چون خدای حی کریم، رازق متعال و گشاده دستی‌ست که رزقِ گنجشک کوری مثل من را همیشه تا دم منقارم پیش کشیده، از آن به بعد، هی و مدام از عاشیق شنیدم و چه شنیدن‌هائی.

شنیدم که با ساز در هر اوج و فرودی که بود، هر قدر هم که صدای تارش تا عرش رفته بود، صدای اذان از مأذنه مسجد ملاحسن که بلند می‌شد، زخمه‌ی آخرش را به جان ساز می‌زد و «حی علی خیر العمل» می‌گفت.

شنیدم که روزی مرحوم حاج مهدی اخروی زودتر از وقت اذان رفته بود مسجد حاجی‌بابا و شنیده بود مناجات بی‌پیرایه‌ی او را که خدا را در نهایت سادگی و اخلاص می‌خواند و تهِ هر شکوه و ندبه، می‌گفت «خدایا منم؛ عاشیق اصلان» و معلوم است کسی نمی‌تواند به این صراحت از خودش جلوی خدا اسم ببرد الا این‌که آشنا و مقرب درگاه باشد و می‌دانیم که در درگاه آن قادر متعال «شکسته دلی می‌خرند و بس»

و شنیدم از آن جوان که روزی سازش را برای تعمیر آورده بود قهوه خانه و قضا را ماه محرم بود و از جوان اصرار و از عاشیق انکار که «محرم‌لیخده ساز کوک اولماز[۴]» و حرف عاشیق در کَتِ جوان نرفته بود که نرفته بود و عاشیق هی خواسته بود حرمت یاد جوان بدهد و عاشقی یادِ جوان بدهد و نمی‌دانم روی چه حسابی بود که هر زور که زده بودند و هر طرفی که بسته بودند، ساز کوک نشده بود که نشده بود و عاشیق گفته بود که «جوان نگفتمت که محرم حرمت دارد؟» و جوان، ساز را همان‌جا امانت گذاشته و ناامید رفته بود و بعد صفر، ساز را از همانجا که گذاشته بود، دست نخورده اما کوک شده یافته بود.

و من این‌ها را شنیدم و عاشق عاشیق شدم و ورِ منطق استاد ذی‌حق بر قانون خشک آرامستان چربید و در ذهنم توجیه تراشیدم که چون قبر مال قبل سال ۸۷ است و می‌شود کاری کرد و بماند که اگر آن کار را می‌کردم، کسی نمی‌آمد به من بگوید بالای چشمت ابروست و دست آخر این شد که گفتم مجید برود از لای آهن و ورق‌های ته انبار، تابلوئی سر هم کند و دادم منصور رنگش زد و اسلام با خط خوش نوشتش و اصغر برد نصبش کند سر جایش. و این سهم کوچک من بود از حفظ بخشی از تاریخ شفاهی شهرم. و این، دست اراده‌ی خدا بود که از مثل منی برای تکریم مردی مثل او استفاده کند که فرمود «هو انشأکم فی الارض و استعمرکم فیها»


[۱] این یادداشت در مورخه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲ نوشته شده است. و من از اول بهمن ۱۴۰۱ معاون شهردار شدم و دیگر مدیر آرامستان نبودم.

[۲] میدان نمک. اسم خیابانی در خوی که به نام خیابان فرمانداری هم شناخته می‌شود.

[۳] فرزند آذربایجان در جوش و خروش است/ مثل عقاب که بلندی کوه‌ها را زیر بال خود می‌آورد

[۴] در محرم، سازِ شادی کوک شدنی نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.