نانها را بقچهپیچ چیدند توی صندوق عقب شورلت کاهوئی رنگ عباس، پسرخالهی علی. دو سه بسته هم که توی صندوق عقب جا نشدند را گذاشتند روی صندلی جلو. حسین را گرفت بغل و پَرِ چادر به دندان با ساکش نشست صندلی عقب که بروند دزفول.
مادرشوهرش عادت داشت هربار هرکسی به جبهه میرفت، خمیر بگیرد و تنور آتش کند و نان بپزد و بچیند توی دسترخان[۱] بدهد دست کسی که راهی جبهه است که برساندشان دست رزمندهها.
علی، پسرخالهاش را فرستاده بود خوی که او و حسین را بیاورد دزفول. اصلش این بود که علی طفل چهار ماههاش را فقط یکبار دیده بود. چهل روز بعد از تولدش وقتی به گوش آقا مهدی[۲] رساندند که خدا به معاون تو یک پسر داده و او هنوز نرسیده برود بچهاش را ببیند و این شد که بهش ماموریت داد برگردد تبریز برای آوردن تویوتاها به مقر لشکر در صفیآباد و وقتی دایرهی امضایش را کشید زیر برگه حکم ماموریت و داد دست او، سپرد «حالا که داری تا تبریز میروی، حتما برو و حسینت را ببین و حال و احوال زن و بچهات را بپرس» و مهدی دیده بود صورت علی را که افروخته شد… .
علی، مسئول تدارکات لشکر عاشورا بود و یک ایل آدم چشم به او داشتند و آن سال، پائیز ۶۱ بود و لشکر تازه داشت سر و شکل میگرفت و بسکه میدوید پی کارها، نه میرسید بخوابد و نه میرسید برود بایستد ته صف که تلفن بزند به خوی، حال فاطمه و طفل قنداقیش را بپرسد و احیانا اگر حسینش خواب نبود، صدای غان و غونش را بشنود. خوابش سهمِ صندلی ماشین بود وقتی داشت میرفت اهواز یا جائی دور و تازه آنهم اگر پیامهای بیسیم امان میدادند. چه برسد به اینکه اینهمه راه بیاید تا آذربایجان و سر به زن و بچه و مادر پیرش بزند… .
***
حالا دویدن سهم فاطمه هم شده بود. آنقدر که دیار به دیار و شهر به شهر برود و بدود تا به علی برسد.
سهم فاطمهای که تا قبل از آن روزها، دورترین جادهای که پیموده بود، راه خوی به ارومیه بود، وقتی دانشجوی دانشسرای عالی راهنمائی شد و قضا را علی هم دانشجوی همانجا بود و درخت محبتشان همآنجا ریشه زد و بار داد و بعدش انقلاب شد… .
حالا فاطمه بود با حسین چهار ماههاش توی بغل و جادهای که انتها نداشت و نوار آهنگران که داشت «ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن؛ یک یا حسین دیگر» را میخواند. و او چشم به جادهی پر پیچ و خم و تابلوهائی که هر از گاهی کنارش سبز میشدند. و داشت به سالهای بودنش با علی فکر میکرد… .
به اینکه داشت زندگیش را میکرد. درسش را میخواند و هفته به هفته سوار اتوبوس ایران پیما برمیگشت خوی که پدر و مادر و خواهر برادرهایش را ببیند و عصر جمعه برگردد ارومیه سر درس و مشقش. تا دو سال دانشسرا که تمام شد معلم بشود و برود سر کلاس. سالهائی که نه خبری از جنگ بود و نه حتا خبری از انقلاب.
داشت زندگیش را میکرد. دختر حاج احمد، نجار سرشناس شهر که سری توی سرها داشت و خیلیها آرزو داشتند داماد حاجی شوند و دختر اما سرش توی کتاب عروض و قافیه و دستور زبان فارسی بود و داشت معلم میشد. معلم ادبیات.
داشت زندگیش را میکرد. داشت راه خودش را میرفت. داشت از پسانداز حقوق مختصرِ دانشجو-معلمیش برای زندگیش وسیله میخرید و هفته به هفته با خودش میآورد خوی که خدا علی را گذاشت جلوی پایش.
علی از بچههای رشته ریاضی دانشسرای عالی راهنمائی ارومیه بود و قبل از آن روز، او را با آن قامت بلند و صورت تُنُکِ بور و موهای مجعد، یکی دو بار توی اتوبوس ارومیه به خوی و گاهی در حیاط دانشسرا دیده بود. و شنیده بود که او و دوستانش عکس و اعلامیه آقا را زیر لباسشان میآورند سر کلاس و آن روزها هنوز انقلاب همه را نگرفته بود… .
همپای علی که شد، خدا راه انقلاب را به رویش باز کرد و حالا سه چهار سال از انقلاب گذشته بود و در این چند سال به اندازه هزار سال اتفاقِ ریز و درشت از سرش گذشته بود و او همیشه علی را داشت که دلش بهش قرص باشد و از هیچ خطری نترسد.
***
حسین را که تازه خوابش گرفته بود، سفتتر بغل کرد و گونهاش را بوسید. انگار که خدا علیِ کوچکی را از نو برایش آفریده باشد. سر و شکل و دست و پا و تن و بدن ِطفل با پدرش مو نمیزند… .
حوالی سحر بود که تنگه فنی[۳] را رد کردند و بعدش دید که چراغهای دزفول پیدا شدند. یکهو سکوت شب شکست و همه جا روشن شد و زمین زیر پای چرخهای شورلت لرزید و حسینِ توی بغلش از خواب پرید.
عباس بین زمین و آسمان، پرید روی ترمز و ماشین را کشاند شانه خاکی جاده و داد زد «زن داداش! بپر بیرون و بخواب کف زمین… .»
و تا به خودشان بیایند، صدای انفجار قاطی گرد و خاک، یگ گوشه از دزفول را برد هوا… . و آن، اولین موشکی بود که سینه دزفول را شکافته بود.
***
خانهشان، عبارت بود از یک اتاق در عمارتی سه طبقه، تهِ یک بنبست که هر طبقهاش دو اتاق داشت و هر اتاق، خانهی یکی از بچههای لشکر بود و شدند همسایهی زن و بچههای حمید و مهدی باکری و یکی دو زن دیگر.
جنگ، آنها را قوم و خویش و در و همسایه کرده بود و روزشان باهم شب میشد و شبشان باهم، روز. مردها خیلی کم میآمدند خانه و هر از چند روز یکبار آخرهای شب، تویوتای یکی از شوهرها ترمز میزد جلوی عمارت سیمانی ته بنبستی که میخورد به سبزقبا و دل یکی از زنها به قدر یک شب با شوهر بودن شاد میشد و میرفت که تا کِی دوباره تویوتای گِل مالی شدهی کدامشان بایستد جلوی در و یا اینکه پاسداری با استیشنِ تعاون لشکر بیاید که خانم آقا مهدی را بخواهد دم در و سرخ و سفید شود و زیر لب چیزی بگوید و برود بایستد عقب و دنیا آوار شود روی سرِ صفیه خانم که حالا چطور “خبر” را به ساکن اتاق شمارهی فلان برساند و رخت و لباس عزا مهیا کند برایش… .
***
اسفند ۶۱ بود که حسین مریض شد. دکتر گفته بود هوای اینجا برایش سم است. بماند از دست میرود… .
آخر هفته، علی که آمد، فاطمه سر صبر ماند که علی دست و بالش را بشوید و خنک شود و سر حال، پا دراز کند و بعد که چائی جلویش گذاشت و بچه را داد بغلش، حرفِ حال حسین و تجویز دکتر را پیش بکشد.
دلش اما به رفتن نبود. همین دیدنهای هفته به هفته هم غنیمتی بودند. برمیگشت خوی، معلوم نبود همان نصف شب آمدن و سر سَحر رفتن و دیدن چشمهای سرخ علی، ولو به قدر یک نصف شب، کِی به کِی قسمت او و حسین شود و کِی بشود که علی بیاید و حسین را که حالا بلد شده بود غلت بزند، ببیند.
علی دلش با آنها بود و بچه داشت توی تب میسوخت… .
فاطمه در این مدت کم، عاشق دزفول و مردم صمیمیش شده بود. تنگ غروب حسینش را بغل میگرفت و میرفتند سبزقبا. برگشتنی از سبزی فروش سر کوچه سبزی آش و خوردن میگرفت و پیازهای درشتی که لنگهشان در آذربایجان نبود. ذوق میکرد از اینکه در وسط چله زمستان، میتوانست گوجه فرنگی و بادمجان و کدو بخرد تا وقتی علی آمد برایش خورشت بادمجان درست که دوست داشت.
اما بنای روزگار به جدائی شد و ورق یکهو برگشت.
علی نتوانست مرخصی بگیرد. دم عملیات بود. آقا مهدی گفته بود «فکر کن بچههای لشکر، حسین تو هستند. اگر میتوانی رهایشان کنی، برو… .» و چین افتاده بود به پیشانی صافِ علی و برگ مرخصی ۷۲ ساعته را مچاله کرده بود تو دستش و زده بود بیرون که مهدی، خط اشک را روی گونههایش نبیند.
عباس هم رفته بود ماموریت و نبود که آنها را برگرداند. ماشینی که یکراست زن و بچهاش را تا خوی یا حتا تا تبریز بیاورد نبود. بیآنکه چارهی دیگری داشته باشد، برایشان بلیط اتوبوس T.B.T گرفت که بروند تهران و از آنجا بیایند خوی. به یوسف که معاونش بود هم سپرد که باهاشان برود.
و آن، روزِ آخر دزفول برای علی و فاطمه و حسین بود. بدرقهشان که کرد، سوار تویوتایش رفت فکه و فاطمه و حسین برگشتند خوی. کسی چه میدانست دیگر نه قرارست دوباره دزفول را ببیند و نه همدیگر را… . و آن، روز چهاردهم از سال نوی ۱۳۶۲ بود. به ده روز نکشید که “خبر” آمد و دنبالش تابوتی که علی را بغل را گرفته بود… .
[۱] دستمال سفره
[۲] شهید مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
[۳] مسیری صعبالعبور مابین پلدختر و اندیمشک

دیدگاهها
پر بود از تصاویر ناب …
حجم دلتنگی حضرت مادر رو وقتی داشت چای دم میکرد تا برای حضرت همسر بیارند داغ بود هنوز…