راستش را بخواهید، سالی که اسمم جزء قبولیهای دانشگاهی در شهر تبریز آمد و دانستم قرارست سالهایی از عمرم در رهن زندگی خوابگاهی باشد، کیفور شدم. پرت شدم به سالهای بچگی که دائی حسن و خاله رقیهام توی تبریز دانشجو بودند و برای منِ بچه سال، خوابگاه عبارت بود از عمارتی یغور با نمائی سیمانی در بلوار منتهی به «ائل گولی[۱]» با اتاقهای دراندشت و تختخوابهای دو طبقه و لامپهای بیشمار مهتابی که نور سفید میپاشید روی شب خوابگاه و قاطی بوی سوسیس و سیب زمینی سرخ کرده و انبوه کاغذ کاهیهای چرکنویس و روزنامه و مجله و کتابهای کَت و کلفت که هر جا و همه جا پهن و ول بود، شب را و خوابگاه را تبدیل به خاصترین زمان و مکان عالم میکرد.
جالب است که محل اسکانِ دانشجویان را «خوابگاه» میگویند. انگار که از اولش هم روز برای دانشجو یعنی تکاپو و درس و بحث و اینها که شمردم نیازی به سرپناه و مسکن ندارند و روز برای دانشجو در دانشگاه میگذرد و آنجا قاطیِ همهاند و فقط «شبِ» دانشجوهاست که محیط میخواهد و آن محیط برای تامینِ سکوت و سکون و اسکانِ «شب» است و تا علیالطلوع به کار میآید و بعدش که سحر شد و آفتاب زد، هی روز از نو میشود و روزی از نو.
بعد از دو ترم تجربهی کرایه کردن اتاق و دیدن چندین و چند خانه در مسیر سرویسهای دانشگاه، بالاخره خانهای پیدا کردیم که سوای امتیاز تلفن و حمام و سه اتاق مستقل، دربست بود و خانه دانشجوئیِ دربست به خانه و عادتهای روزمره آدمهای ساکنش نزدیکتر است و «شب» دارد و چون شب دارد، آرامشِ. و آن، در طبقه دوم عمارتی بود قدیمی، برِ خیابان و دیوار به دیوار مسجد اشرف الانبیای محلهی مارالان که همکفش بانک تجارت بود و داروخانه دکتری مازندرانی به نام توفیق گلزار. اتاق من در انتهای راهروئی که به آشپزخانه و سرویس و اتاقها باز میشد، دقیقا چسبیده به دیوار مسجد و بالای داروخانه بود و پنجرهای “پاچلاقی” داشت که پای چلاقش پنجرهای سه لنگه بود و پای موجودش، دری که به بالکن باز میشد و البته که از آن پنجرهی قدی و فراخ، کل خیابان و آیند و روند محله زیر پایت بود؛ خوراک اینکه هوا خوب باشد و نصف شب باشد و پیچ رادیو را بچرخانی روی «راه شب» رادیو ایران و کتاب و دفترت را باز کنی و با انتگرالهای سه گانه و لاپلاسها و مشها و مدارها سرشاخ شوی تا خود صبح و یا که زمستان باشد و شب باشد و آسمان از شدت برفناکی به سرخی بزند و بخار از کتریِ دائمالحضورِ روی بخاری، عرق کند روی شیشه و پروفیل آلومینومی پنجره.
شب برای آدم مجرد اینطوری است که اختیار چراغ دست خودت است و اگر بلد باشی، فارغ از همهمهی روز و سر و صدا و حرارت و ازدحامِ انسانسازِ خیابان و کوچه و خانه، سوارِ اسبِ ترکتاز شب، هرطور که بخواهی لیلی به لالای آرامی و پدارمی شب میگذاری و بتازانی بیآنکه نق بشنوی که «صدای تلویزیون را کم کن!» یا «خاموش کن اون لامپ رو خوابمون پرید» و… «شب و سکوت و سکون» بسازی برای خودت.
ترم به ترم، وقت انتخاب رشته، حواسم بود درسها و کلاسهایم طوری چیده شوند که آخر هفته خوی باشم. نه من که قریب به اتفاق دختر و پسرهای غیرساکن در شهر محل دانشگاهشان، گزینهی آخر هفته با خانواده، همیشه روی میزشان بوده و هست و اینطوری است که از ظهر چهارشنبه ترمینال تبریز به مقصد شهرستان شلوغ میشود و غروب جمعه و علیالطلوع شنبه، گاراژهای شهرستان.
من اما به غیر از شوق دیدار مادرم که شنبه تا چهارشنبه را تنهائی میکشید تا من بروم درسم را بخوانم و برگردم، دلیل دیگری هم برای «پنجشنبه در خوی بودن» داشتم؛ پدرم و یا به عبارت بهتر؛ «زیارت پدرم».
از وقتی که یادم میآید، شبهای جمعهی در خانواده ما، یک سر «مزار» رفتن در برنامههایش داشت و هر کار و دعوت و حضور و مهمانی و آیند و روندی با آن تنظیم میشد. پدرم از بهار سال ۱۳۶۲ در خانه پنجم از ردیف سومِ بلوک اول مزار شهدا منزلی ابدی گرفته بود که اتمسفر شب جمعههای مرا از بچگی ساخته بود و مثل الان نبود که هرکسی ماشین داشته باشد و تاکسی فت و فراوان و در دسترس و ۲۴ ساعته به هر مقصدی مهیا باشد، مزار بیرون شهر بود و ما ماشین نداشتیم و خطیهایش فقط شب جمعه به راه بودند و اگر آنروز را از دست میدادی باید یک هفته دندان سر جگر میگذاشتی تا مینیبوس و تاکسیها به خط شوند و تو را به «مزار» برسانند… .
و تو علاوه کن بر اینها که شمردم، صدای قاریان مصری را که از بلندگوی مزار «قصار السُور» میخوانند بلاانقطاع و دائم از فوارهی بالای حوض هفت طبقهی وسط قطعه شهدا، آب سرخگون میترواید بسکه آنجا شهید داشتیم.
دی ماه سال ۱۳۸۱ برف سختی بارید و آنقدر سخت که راههای بین شهری و استانی را هم بند آورد و راهِ تبریز به خوی مسدود شد و هفته به چهارشنبه رسید و برف پا پس نکشید که راه برای عبور اتوبوس مهیا باشد و چند بار تا ترمینال رفتم و هربار مایوس برگشتم و النهایه؛ آن هفته را ماندم تبریز. از همخانههامان کسی نبود و همه از شانس خوبشان قبل آمدن برف برگشته بودند خوی برای فرجههای قبل امتحانات ترم و من مانده بودم برای میانترم درس مدار یک و برف آمده بود و گیر کرده بودم در تبریز و شب به جمعه رسیده بود و من تنها سکنهی واحدمان بودم.
عصر پنجشنبه، به سرم زد بروم «وادی رحمت» و عوض پدرم، رفقایش را زیارت کنم و برای اولین بار شب جمعهای آمد که گلزاری غیر از گلزار شهدای خوی بودم. فکر کردم دلم سبک میشود اما نشد. مزار شهدای تبریز خیلی قشنگتر و متراکمتر و پُرشهیدتر از مزار ماست. خاصه آن سالها که هنوز بنیاد شهید، شخمِ یکسان سازی به قطعه شمالیش نزده بود و حجلهها و محتویات داخلش و رقص پرچمهایش بسیار بسیار روحفزا بود ولی چون هیچجا «خانه خود آدم نمیشود!» من دلم پیش مزار خودمان و سنگ سفیدِ پنجم از ردیف سومِ بلوک اول مزار خودمان بود که رویش به نستعلیق نوشته بود «پاسدار شهید علی شرفخانلو».
تا با اتوبوس شرکت واحد برگردم شهر و برسم محله خودمان، شب شده بود و من هنوز دلم بود که راهی برای رفع دل تنگیم بجویم. آخر شب، چائی سوم را خورده بودم و تلویزیون داشت «نیلوفرانه»ی علیرضا افتخاری را پخش میکرد و آگهی برگزاری دعای ندبه در مهدیه تهران را.
فکر کردم، حالا که شب است و سکوت است و ماه است و من و وقتی دستم به شهیدمان نرسیده و تا صبح هزار فرسخ راه مانده، به عوض شهیدمان کاری برای «امام غائب» بکنم. شنیده بودم اگر کاری را برای خوشنودی امام بکنید، بیجواب نخواهد بود و شنیده بودم که «آقا» از کوچه و خیابانهای شما میگذرند و روی فرشهاتان پا میگذارند. فکر کردم برای آمدن امام زمان، آمادگی لازم است و گامِ اولِ آمادگی، طهارت و نظافت و تمیزی و آراستگی است. فکر کردم حالا که شب به نیمه نزدیک است و فردا جمعه است و جمعه روز آمدنِ اماممان است و شاید فردا همان جمعهای باشد که جان با خود خواهد آورد، اول کاری که میتوانم پا قدم ایشان بکنم، نظافت است. بلند شدم و کل خانه را جارو کردم و ظرفهای چند روز مانده و تلنبار شده در سینک و اطرافش را شستم و یخچال را از اضافات و کیسههای نایلونی خالی از میوه و خوردنی خالی کردم و پتوها را تکاندم و مخدهها را به شکل اولشان برگرداندم و چیدم سر جاشان و شیشهی پنجرهها را پاک کردم و کیسه زباله را بردم پائین و کیسه نو انداختم توی سطل و کتابها و جزوههایم را مرتب کردم و آمدم ایستادم دم پنجره به تماشای برفی که بیامان میبارید روی شهر و هر از گاهی ماشینی میآمد و خط نو میانداخت در برف و میرفت و به ربع ساعت نکشیده، برف نو جای چرخ را چنان پر میکرد که انگار هیچ ماشینی از اینجا رد نشده است.
به خیالِ خوشِ جوانیم فکر کرده بودم «آقا» اگر رد شوند، خواهند دید که خانه ما، حتا شیشههای پنجرههایش تمیز است و من هم مهمان تماشای رد پاشان خواهم بود در خلوتی شب و پانخوردگی برف و چون که دلها دست ایشان است و از نیتها باخبرند، حکما خواهند دانست که خانه دانشجوئی ما از چه رو اینهمه برق میزند و چرا قبلا نمیزد و دلم به این نجوای بیکلام خوش بود و رقص برف روی سر درختان چنار کهنسال خیابان و سکوت شب و هر از گاهی رد پای آدمیزاد و ماشین، چنان تماشائی که تا آن شب هیچ زمستان و برفی را به آن زیبائی ندیده بودم.
خواستم که بخوابم، به دلم افتاد، خانه و پنجرهام را با علامت و نشانهای ممیز کنم برای آقا. شمع داشتیم و شیشه مربای خالی که مادرم همین سری آخر با مربای انجیر پُرَش را داده بود دستم بیاورم تبریز. شیشه مربا را شمعدان کردم و شمع را داخلش آتش کردم و گذاشتمش لب پنجره که تا جان دارد بسوزد و سوسو کند برای آن عابرِ احتمالیِ؛ قطعاً دوست داشتنی.
صبح شد. بیدار که شدم، پیهی شمع تا آنجا که فیلیته مجال داشت سوخته بود و ماندهاش ماسیده بود ته شیشه. راه تبریز به اطراف هم باز شده بود اما به صبح رفتن و شب نشده برگشتنش نمیارزید که بروم خوی و برگردم. ماندم و آن هفته به سر رسید و پنجشنبه شد و آن روز امتحان مدار داشتیم و باز نشد بروم خوی و دوباره از زیارت مزار محروم شدم و قضا را باز تنها ماندم در خانه و باز قصه به عشقبازیای رسید که هفته پیش کرده بودم. اینبار علاوه بر خانه و اسباب و اشیاء، دوش هم گرفتم که مهیاتر باشم و شیشه مربا را که از هفته پیش مانده بود لب پنجره، تو آوردم و روی ته ماندهی شمع هفته قبل، که یک هفته دود اگزوز ماشین رویش شترک بسته بود، شمع نو کاشتم و گذاشتمش دوباره سر جای قبلیش که تا جان دارد سوسو بزند برای آن عابر احتمالیِ قطعاً دوست داشتنی و خوابیدم.
و نمیدانم چرا خوی رفتنم قفل شده بود که هفتهی بعدش را هم مجبور به ماندن شدم و باز هم همان حکایت همیشگیِ این دو هفتهی اخیر پیش آمد و اینبار علاوه بر شستشوی جان و مال، سری به اعمال شبهای جمعه زدم در مفاتیح و شب گذشت و روزهای بعدش هم و هفته هم و چهارشنبه هیچ مانعی برای خوی رفتن نبود و با سرویس ساعت ۴ عصر که مال رانندهای پیر و خرفت و کُندرو بود برگشتم خوی و دیدار شد میسّر و بوس و کنار هم؛ رفتیم با مادرم مزار. مادرم مثل همیشه نشست سمت بالای سر پدرم و من پائین پا. سرم را که از بوسیدن بلند کردم، جای پیهی گرد و خاک گرفتهی سه شمعِ سوخته، بالا سر پدرم نظرم را گرفت… .
کسی که نمیدانستم کیست، در سه هفتهای که من نبودم، سه شمع برای پدرم افروخته بود. مثل آن سه تائی که من برای آمدنِ پیشوای شهیدان روشن کرده بودم. دست کشیدم روی پیههای مانده از شمعهای سوخته. نظر مادرم هم جلب شد. مادرم خیلی حواسش به تمیزی پرده و شیشه پنجره و روی سنگ مزار بابا بود و همیشهی خدا، مزار بابا برق میزد از تمیزی و تا چشمش به روغن مانده از شمعهای سوخته افتاد که رویشان یک لایه خاک اندود شده بود، دست برد از کیفش کلیدی چیزی در بیاورد و پیهها را بخراشد از روی سنگ و من، با چشمانی حیران و زل زده به عکس سیاه سفید وسط حجله، بیآنکه ماجرا را به مادرم بگویم، خواستم از او که سلیقه و تمیزیایش، این یک بار گل نکند و بگذارد رد این شمعها تا باد و باران آنها را نَشُسته روی مزار شهیدمان بماند… .
(منتشر شده در شماره دوم مجله کلمه)
[۱] تفرجگاهی وسیع در جنوب شرقی تبریز با برکهای در میان که به دستور و حمایت عباس میرزای قاجار حفر و توسعه پیدا کرد و در آن زمان، لشکرگاه و تفرجگاه ولیعهد محسوب میشد و بعدها با گسترش شهر تا آنجا، تبدیل به پارکی برای استفاده عموم شد.

دیدگاهها
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای
در شعاع شمع جانان دل گرفته خانهای
-مولانا-