آن روز، روزِ سومِ سبلان بود

– هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گل، بالاتر از قامت ِ توست، گیله مَردِ کوچک! تو دریای گُل، برای دخترم، یک قطره گُلک آورده یی مردک؟
– این قطره، پُر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گُل هیچ چیز نیست.
آن وقت، تو از دور پیداشدی و پدرت در آنی گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است و عامیانه سخن می گوید و با دست غذا می خورد، عشق را اما می داند.
– آن روز، روزِ سومِ سبلان بود؛ و تو سه روز بود که عاشقِ من شده بودی.*
*-. یک عاشقانه ی آرام-نادر ابراهیمی