یک روز ارس گردم. اطراف تو را گردم…

عمو می گفت چشم هایت میشی بود. موهایت بور و قامتت بلند. می گفت خوش تیپ بودی. می گفت دندان هایت سفید و یکدست و مرتب بود. می گفت وقتی می خندیده ای وسط چانه ات به اندازه ی یک چاه زنخدان گود می افتاد. می گفت دستهایت استخوانی بود و رگ های مردانه ای رویشان متورم شده بود با انگشت هائی که صاف و کشیده و استخوانی بودند.
عمو هزار چیز دیگر هم می گفت بلکه م تصویر کند تو را برای منی که ندیده ام ات.
عمو این ها را می گفت و آه می کشید که کاش آن وقت ها که بودی دوربینی چیزی دم دست بود تا (چیزی از تو) را ضبط می کرد و الان ِ روز می گذاشت تا ببنینمت.
عمو می گفت حیف که تصویر من از تو فقط چند تا عکس است و متحرکِ تو را ندیده ام.
و من نمی دانم چه سّری است که هر بار، هر سال، همین روزها که تلویزیون آن تنها تصویر متحرک تو را پخش می کند، من سرم گرم ِ چیز دیگریست و چشمانم هر سال همین روزها یتیم ِ ندیدنت… و تو هر بار میهمان چشم های دیگری می شوی جز من و چشم های منتظرم.
یک روز به شیدائی
در زلف تو آویزم…
اگر بگذراند!
اگر بگذاری…