طی این مرحله بی همرهی خضر مکن!

شبی که می رفت کربلا پری شان بود. لنز چشم هایش شکسته بودند. جائی را نمی دید. با خیلی ها حرفش شده بود. مانده بود به فکر ولیمه ی بعد از برگشتنش و هزار اما و اگر و تبصره ی دیگر که هیچ جور حال زیارتی برایش باقی نگذاشته بود.
ترسیدم تا لب دریا برود و لب تشنه برگردد.
از بین آن همه هیاهو و جار و جنجال کشیدمش بیرون و بردمش جائی که همیشه چاره ی پری شانی هایم بوده. داغان بود. پری شان بود. مضطرب و دل ناگران بود و آنجائی که بردمش نسیم داشت و بوی یاس و شب بو. آرامش داشت و سکینه. سکوت داشت و سکون.
وقتی خوب حالش جا آمد، بردمش پیش کسی که باید می بردم.
گفتم با این حالی تو داری باید هم راه و هم راز با خودت داشته باشی. کسی که راه ببردت و راه بلد باشد و خوب بگرداندت.
سپردمش دست پدر…
امروز که برگشته انگار نه آن آدم مضطری بود که رفت.
می گفت شب حرکت، یکی از هم قطاران منصرف شده. عهد همان آدمی که صندلی اش کنار صندلی مدیر کاروان بود و جای خالی اش تا آخر سفر خالی ماند که ماند.
می گفت آنقدر هم راهی و نشانه ی ریز و درشت از هم راهی تو دیده که یقین کرده صندلی خالی ردیف اول اتوبوس برای تو خالی شده بود.
می گفت: هزار جا و هزار بار به چشم دل و نه با چشم های لنز نداشته اش تو را دیده که هم راهشان بودی…
می گفت:
سفر کربلا
با شهیدی که حسرت کربلا به دلش ماند و شهید شد مزه ی دیگری دارد…

دیدگاه‌ها

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.