به شعر گفته ام این دفعه مرد را بکِشد!

رفته ایم عیادت مردی گمنام. یکی از ته مانده های سپاه که هنوز و حتی الان یادش نرفته چرا لباس پاسداری پوشیده و هنوز لحن و فحوای کلامش پنجاه و هفتی است. لوطی است. بی تکلف و شجاع! هفته ی قبل با ته مانده های پژاک درگیر شده اند و جراحتی برداشته که دست چپش را قبل از خودش بهشتی کرده. از درگیر شدنشان می گفت و از نحوه ی جراحتی که برداشته. و انگار نه انگار که جای سالم در بدنش نمانده و باید بجای بالشی که حائل کرده بود بین جراحت دست و شکم و پایش، پرونده ی پزشکی اش را می زد زیر بغل و پله های بنیاد را یکی دو تا می رفت بالا تا درصد جانبازی اش را افزون کند…
مرد ِ ابر مرد قصه ی عصر این جمعه ی ما، شش ماه دیگر باز-نشسته می شود.
و من وقتی او با هیجان از شرح ماجرا می گفت، غرق در ساده گی خانه و دکور و زار و زنده گی اش بودم و فکر می کردم سرداری با این همه یال و کوپال مگر می شود این همه فقیرانه زنده گی کند و فکر می کردم که مگر اسطوره گان ایستاده ی این قوم را نسبتی با باز نشستن و از پا نشستن هست؟
——
پ.ن: عنوان پست را از شعر خانم نانیزاد به عاریت دارم که پارسال در محضر حضرت ِ آفتاب تقدیم جانبازان شد.