و شما از اسرار امور بی‌خبرید! روایتی دیگر از روزمره های یک مدیر روزمره

شغل و شماره ی تلفن من طوری است که مجبورم به همه ی تماس های شناس و ناشناس در همه ی ساعات شبانه روز جواب بدهم. دردسری که حتی تغییر شماره ی تلفن همراه هم نمی تواند مرتفعش کند.
دردسر بزرگتر این است که آدمهائی که تماس می گیرند ما را به اسم و رسم و آدرس می شناسند و ما باید از پشت خطوط بی سیم فیبرنوری و با حدس و گمان هائی که می شود روی تُن صدائی که می شنویم گذاشت و در کسری از دقیقه باید جنابشان را به جا بیاوریم و اگر نتوانیم، در کسری از ثانیه متهم به دچار شدن به آفت روزمرگی می شویم و به بی توجهی و کم محلی به دوستان قدیمی! و این که از وقتی آن بالا بالاها نشسته ایم دوستان را فراموش کرده ایم و این اصلا رسم دنیاست و قص علی هذا…
اما حکایت امروز فرق می کرد. سر ظهر و با لحنی عصبی، وقتی برای جلسه ای خارج از محل کارم بودم، کسی تماس گرفت که کجائی و گفت منتظرم می ماند تا بیایم! و من بی آن که به جا بیاورمش و او زحمتی در شناساندن به خود بدهد پرسید که کِی می رسی؟
فاصله ی جائی که بودم را با ترافیک احتمالی ظهرگاهی محاسبه کردم و گفتم تا بیست دقیقه خودم را می رسانم و جائی نرو تا برسم.
دقیقه ی هفدهم یا هجدهم بود که رسیدم. مرد میان سالی بود با موهای جو گندمی و عینکی که جا افتاده تر نشانش می داد و معلوم بود از این که در نیم ساعت گذشته، کار مفیدی انجام نداده و هی طول و عرض محوطه را گز کرده کلافه است. توپش خیلی پُرتر از آن بود که از صدای پشت تلفنش فهمیده بودم. آمده بود به تظلم. حق هم داشت. بدقولی کرده بودیم و کارش را که باید خیلی قبل تر از این انجام می دادیم انجام نداده بودیم. دعوتش کردم بنشیند. شگردی که همیشه ی خدا جواب می دهد! اصلا نشستن و تکیه دادن، آدم ها آرام می کند. جاگیر که شد گفتم برایش چای هم بیاورند و برایش توضیح دادم که علت قصورمان چه بوده و قبلش گفتم دلائلی که می آورم توجیه قصورمان نیست و می باید کار شما خیلی قبل تر از این انجام می شده و عذر تقصیر داریم و الخ…
زل زده بود توی چشم هایم. انگار اصلا نمی شنید حرفهائی را که با واژگان ثقیل و ادبیات مناسب حال و خوی او می زدم… حتی وسط حرف هایم شک کردم که خیرگی او به من است یا تابلوهائی که پشت سرم روی دیوار نصب بودند! بعد انگار که یک هو یکّه خورده باشد، در آمد که تو پسر علی نیستی؟ همان که…
گفتم آخر صدایت را یک جائی شنیده ام!
یکی دو دقیقه زودتر از وعده سر قرار آمدنت هم که به او رفته…
چه کارها می کنی؟
– – – –
و انگار که اصلاً برای دیدن من این همه راه را آمده باشد و آن همه منتظرم مانده باشد، برایم آیه خواند که: وَ عَسَى أَن تَکْرَ‌هُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ‌ لَّکُمْ
و گفت حکمت تعلل شهرداری را در انجام کار پیش پا افتاده ام فهمیدم برادرزاده!
و گفت هنوز بعد این همه سال، صدای پدرت توی گوشم است که می گفت: وقت شناس باشید…

دیدگاه‌ها

  1. فدائی رهبر

    بسم الله
    بزرگانی همچون پدر شما ، هر روز که جلوتر میرویم ورقی دیگر از شخصیت وسیعشان برای ما روشن میشود.اینست رمز با خدا بودن…
    روحش شاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.