بایگانی برچسب: شهید علی شرفخانلو

به بهانه‌ی انتشار چاپ چهارم از اولین کتابی که نوشتم

بین تکمیل مصاحبه‌ها و شروع نوشتنِ کتابم فاصله افتاد. همه‌ی ۶۰ ۷۰ ساعت مصاحبه را که به ترکی ضبط شده بودند، ترجمه و تایپ شده، یک‌کاسه در یک فایل WORD گذاشته بودم گوشه‌ی دنجی در دستکاپ کامپیوترم و هر روزِ خدا نگاهم گرهِ نگاهش به تماشا که کِی بشود بنشینم به نوشتن‌شان. قبل از آن …

تولد داریم…

دیروز و پریروز این‌جا باد و طوفان بود. انگار که می‌خواست همه‌ی گرد و غبارِ عالم را بیاورد الک کند روی سر مردم شهر و روی خطوط عمیق نسخ و نستعلیق مزار تو. گرد روی چیزی بنشیند یعنی که خیلی وقت است کسی دست به‌ش نزده و برای من که هیچ‌بار سنگ مزارِ همیشه تمیزِ …

از شمار اسم‌ها یک تن کم؛ وز شمار عموها، هزاران بیش

از تلفن‌خانه مخابرات نزدیک چهارراه مارالان، یکی دو ساعت بعد از افطار، شبی حوالی آبان و آذر ۱۳۸۰ بود که اولین بار با او تماس گرفتم. آن سال‌ها نه  موبایل مثل الان فراوان و در دسترس بود و نه حتی خطوط ثابت تلفن را در هر خانه‌ای می‌شد یافت. ولو این‌که خانه‌اش خانه‌ی دانشجوئی باشد …

پ؛ مثل مادر!

مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شهید شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکی‌شان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آن‌روز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائی‌مان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. یا که جنگ مجال …

روایت مادری؛ گزارش یک سفر برفی

هفت هشت سال پیش، برای برگزاری نشست معرفی و نقد کتاب یکی از همشهری‌های خوش ذوق دعوت شده بودیم به کتابخانه عمومی حکمت در شهر ایواوغلی. ایواوغلی شهری‌ست در ۳۰ کیلومتری خوی. سرِ سه‌راهی ماکو-خوی-تبریز که چندین و چند شاعرِ محلیِ خوش‌قریحه دارد، هر کدام با یک قطار شعر و جالب‌تر این‌که یکی از شعرای …

ناگهان پرده برانداخته‌ای؟

زنگ زده بود به مادرم که تلفن مرا بگیرد ازش. مادرم بنده خدا، عادت دارد به این تلفن‌ها و روشش این است که به تماس گیرنده بگوید که «می‌گویم پسرم با شما تماس بگیرد» و شماره‌ی طرف را یادداشت کند و برایم بفرستد که «زنگ بزن ببین چکارت دارد؟» صاحب شماره، عاقله زنی بود که …

وقتی تو نیستی…

همه‌ی زن، مردی بود که در غروب یک روز پائیزی، پاشنه‌ی کتانی‌هایش را روی پله‌های حیاط ور کشید و کلاه پشمی قهوه‌ایش را تا روی ابروها کشید پائین و زیپ اورکت کره‌ایَش را کشید بالا و ساک مختصری که داشت را انداخت روی دوش و رفت تا سوار تویوتای خاکی رنگی شود که چرخ‌هایش تا …

و گفت که اسمم «لایموت است. یعنی که هرگز نمی‌میرم!»

خوش‌تیپ و خوش‌بو و خوش‌گِل. موهایش را مثل همه‌ی جوان‌های خوش‌تیپ آن دوران به عقب شانه می‌کرد و جاکلیدی توپکی‌ای که مدام در دستش می‌چرخید یکی از اجزای جدائی ناپذیر هیبتِ دوست داشتنی معلم پرورشی‌مان بود در سال ۱۳۷۲٫ در مدرسه راهنمائی نمونه‌ی دولتی ِمعلم خوی. زنگِ اولِ شنبه‌ی اولِ سال اولِ راهنمائی وقتی با …

بنام نامیِ سر؛ بسمه‌تعالی، پدر!

آخرین سالی که برایت سالگرد گرفتیم و هنوز بگیر و ببندِ کرونائی، دنیا را چهار قفله نکرده بود، پیش اربابت، اربابم، ارباب‌مان در کربلا بودم؛ ۲۲ فروردین سال ۹۸٫ همان سالی که عیدهای اولِ شعبان را پیش سیدالشهدا جشن گرفتیم و گوشی برده بودم داخل حرم تا هرقدر که دلم می‌خواهد از شوق و شکوه …

ساعت شماته‌دار

روزهای منتهی به انقلاب است. شاه‌چی‌ها چند خانه را شناسائی کرده‌اند که مال جوان‌های انقلابی است و شبی نیست که با سنگ و چوب و چماق و تهدید و عربده، ترس را به جان زن و بچه‌ی ساکن در آن خانه‌ها نیاندازند. این سمت ماجرا که بچه‌های جوان و نوجوان انقلابی‌اند، نقشه ریخته‌اند برای انفجار …