به بهانه‌ی انتشار چاپ چهارم از اولین کتابی که نوشتم

بین تکمیل مصاحبه‌ها و شروع نوشتنِ کتابم فاصله افتاد. همه‌ی ۶۰ ۷۰ ساعت مصاحبه را که به ترکی ضبط شده بودند، ترجمه و تایپ شده، یک‌کاسه در یک فایل WORD گذاشته بودم گوشه‌ی دنجی در دستکاپ کامپیوترم و هر روزِ خدا نگاهم گرهِ نگاهش به تماشا که کِی بشود بنشینم به نوشتن‌شان. قبل از آن تاریخ، ستون روزنامه و مجله و ماهنامه نوشته بودم و کتاب؛ نه!

ناشی‌تر از اینی که الان هستم، خوفِ بزرگی به دلم نشسته بود از این‌که مردِ این میدان نباشم و کار را خراب از آب دربیاورم.

قهرمان کتابی که قرار بود از دل مصاحبه‌های پیاده و تایپ شده دربیاید، شهیدی بود که گام به گامِ زندگی‌ش را از چشمِ کسانی‌که او را دیده بودند، از شب تولد تا صبح شهادتش به تماشا نشسته بودم. فرزند اول خانواده‌ای ساده در محله امام‌زاده خوی[۱]، شاگرد قالیباف‌خانه پدرش، عضو جلسات مخفی قرائت قرآن مسجد آستانه‌ی علی، دانشجوی دانشسرای عالی راهنمائی ارومیه، معلم، جهادگر، پاسدار و معاون فرمانده لشکر بود و مهم‌تر از همه‌ی این فراز و نشیب‌ها؛ پدرم بود.

عقلم می‌گفت «بگذار مصاحبه‌ها همین‌طور دست‌نخورده بمانند، برو یک کار دیگر برای یک شهید دیگر بنویس. دستت که راه افتاد و بلد که شدی می‌آئی خوب‌تَرش را برای پدرت می‌نویسی» و دلم می‌گفت «کاری را که با دلت شروع کرده‌ای را به عقلِ محاسبه‌گرِ خطاپذیر گره نزن. با چراغِ محبتی که به پدرت در من روشن است، برو جلو. من هم می‌آیم کمکت»

و مثل همیشه‌ی تاریخ که در مجادله بین عقل و عشق، دل‌ می‌بَرد، دلم بُرد و روز پدرِ سال ۹۱ نشستم به نوشتنِ پدرم و قضا را روز اربعین همان سال تمامش کردم و روایت فتح منتشرش کرد.

اسم کتابش را گذاشتم «اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام» عینِ عبارتی که در جواب سوال پرویز به‌ش گفته بود. پرویز، خوابِ او را دیده بود که برگشته و رفته دانشگاه خرم‌آباد اسم نوشته برای ادامه تحصیل و پرسیده بود «علی تو مگر شهید نشده بودی؟» و جواب شنیده بود «نه آقا پرویز. اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام… .»

حالا که این‌ها را می‌نویسم، ۳۴سال از روز خاتمه جنگ و ۴۰ سال از حیات دوباره پدرم علی آقای شرفخانلو گذشته و کتابش چهار بار تجدید چاپ شده و در همه‌ی این سال‌ها، کلی آدم، کتابش را خوانده‌اند و او هی دوستان جدید پیدا کرده است. دوستانی که بارها و بارها عوض او در اربعین و غیر اربعین، رفته‌اند زیارت امام شهید. همان‌طور که در وصیتش خواسته بود؛ «اگر روزی روزگاری صدام ور افتاد و راه کربلا باز شد، عکسم را به عنوان زائر امام حسین (علیه‌السلام) بزرگ آموزگار شهادت به کربلا ببرید و زیرش بنویسید «با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین» و بزنیدش زیر پای امام»

منتشره در ویژه‌نامه قفسه روزنامه جام‌جم مورخه ۱۴۰۱/۷/۱۱


[۱]  شهری زیبا و کهن در شمال استان آذربایجان‌غربی لب مرز ترکیه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.