حاج‌بابا

سالهای پنجاه و پنج و پنجاه و شش، مسجد حاج‌بابا مرکز بچه مسلمان های انقلابی شهر بود. مرحوم حاج شیخ جابر فاضلی روحانی مسجد و سرآمد علمای شهر، روی حساب محبوبیتی که بین مردم داشت و حکومت نمی توانست زیاد به پر و پایش بپیچد، بچه مسلمان ها را گرفته بود زیر پر و بالش و مسجد شده بود پایگاه اصلی انقلاب در خوی. حرکت های انقلابی محدود به آن جا نبود ولی نبض حرکت ها و هدایت فکری و برنامه ریزی تجمع ها و راهپیمائی ها دست بچه های حاج بابا بود. بچه های انقلابی از همه ی شهر جمع می شدند آنجا. هرکس هر چیزی به دستش می رسید می آورد آنجا و اگر موردی نداشت تکثیر می شد و از همانجا بین بچه های محله های مختلف تقسیم می شد که برسد دست مردم. بچه های دانشجو در شهرهای بزرگ اطراف، هر بار برگشتنی با دست پر می آمدند. از اعلامیه بگیر تا اسلحه و فشنگ. آن موقع ما دانشجو بودیم و خوی آمدنی پاتوق مان آنجا بود. چیزی هم دستمان می رسید می آوردیم آنجا. «حاج بابا» توی راسته ی پَتَکچی های (عسل فروش ها) بازار بود با حیاطی دلباز و سه درخت کهنسال توت در سه گوشه حیاط، دور حوض بزرگی که فواره اش همیشه‌ی خدا باز بود.


مسجد یک رواق تابستانی در ضلع جنوبی حیاط مشرف به حوض داشت که عصرها جمع می‌شدیم آن‌جا و کلاس‌های صرف و نحو و آموزش احکام و تقسیر قران و نهج البلاغه را همان‌جا برگزار می‌کردیم. هوا هم که سرد می‌شد، کلاس‌ها را می‌بردیم طبقه‌ی بالای شبستان اصلی که کتابخانه ی مسجد بود. مسجد یک شبستان دیگر در ضلع شمالی محوطه داشت که درش از ظهر تا غروب باز بود که بازاری هائی که به جماعت ظهر و عصر نرسیده بودند، بعد ازظهر بیایند و نمازشان را بخوانند و اگر خواستند همان‌جا چرتی هم بزنند. .
ماها هر کدام مال یک محله از شهر بودیم و قبل اینکه آنجا جمع شویم، هم را نمی شناختیم و وجه مشترک همه مان انقلاب و حرکت های ایدوئولوژیکی و انقلابی بود که مبارزه باعث شکل گرفتن دوستی مان شده بود. بیشتر بچه هائی که جمع می شدند آنجا، اهل مطالعه و فکر و مبارزه ی سازمان یافته بودند…
= = = =
متن، بریده‌ای‌ست از خاطرات یکی از هم‌زرمان پدر که در مسجد حاج‌بابا باهم رفیق شدند و تا نیم ساعت قبل شهادت بابا، با او بوده…
و بهانه ی نوشتن آن، کسالت خادم پیر مسجدمان است که از وقتی در بستر بیماری افتاده، مسجد افتاده دست پیرمردهای بی‌حوصله‌ی اخموی کم‌طاقتی که منبر تمام نشده به صرافت خاموشی چراغ‌های مسجد می‌افتند که: جوان‌ها به بیرون هدایت! شوند…
و خدا رحم به گعده‌های بعد نمازعشاءِ ما آورَد و زود مش‌میکائیل را صحت کامل دهد. آمین.
– – –
مرتبطند: (+/+)

دیدگاه‌ها

  1. 456

    از کودک فال فروشی سوال کردم؟ چکار می کنی؟ جواب داد:به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم……………….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.