محمد

محمد از اهالی استان گوبان نیجریه در آفریقا بود. جوان سی و چند ساله‌ی سیه‌چرده‌ای که با دست‌های به هم گره نکرده نماز خواند و تقید داشت سر روی قسمت غیر مفروش مسجد بگذارد. از بغل دستی‌اش که جوانکی بود پاکستانی از ایالت کراچی و اتفاقا شیعه، خواست راه‌نمائی‌اش کند مناسک حج شیعی را کجا می‌تواند بیابد؟ و جوانک عینکی و ریش تُنُک پاکستانی حواله‌اش داد به ما که کمی آن طرف‌تر در کنج مسجد، قرآن بعد از نماز عصرمان را می‌خواندیم.
با انگلیسی دست و پا شکسته‌ای که از دبیرستان و ساله‌های دور دانشگاه یادم مانده‌بود آدرس بعثه‌ی حج در محاذات بقیع و ابتدای شارع علی‌بن‌ابی‌طالب علیهما‌سلام را هی هجی کردم که بلد شود و بلد نشد. ناچار زیر ظل گرمای بعدازظهر کج کردیم سمت بعثه که دقیقا در قرینه گی موقعیت هتل ماست با مسجد پیامبر.
محمد نهار نخورده بود. پاهایش عرق سوز بود از شدت پیاده‌روی. تشنه بود و زبان بلد نبود. بین راه تا برسیم بعثه برایم تعریف کرد که رشوه در کشورشان بی‌داد می‌کند و وکیل است و چهارهزاردلار داده تا بیاید به حج و با ایرپلان آمده‌اند و رئیس‌جمهورشان مسیحی است و زبان رسمی کشورشان انگلیسی! می‌گفت مشتاق است رساله‌ی آیت‌الله خامنه‌ای را داشته‌باشد و مناسک حج را فتوای شیعی ادا کند. می‌گفت ایران را دوست می‌دارد و هنوز کربلا نرفته! لابد خیال می‌کرد کربلا جزئی از جغرافیای ایران است و مگر نیست؟


محمد تا برسیم بعثه و میهمان چای قند پهلو در استکان‌های کمرباریک سرو شده در لابی طبقه مخصوص امور بین‌الملل شویم دست به دوربین شد و از من که حالا اسمم را و محل سکونت و شغل پدرم! را می‌دانست تا دلش خواست عکس گرفت و قول که اگر ایران بیاید که می‌آید به من زنگ بزند و بیاید سمت آذربایجان و شهر ما.
بگذریم از این‌که سر سفره‌ی نهار بعثه، لوبیاپلو به مزاجش نساخت و درخواست مرغ اضافه! کرد و برنجش را با ادویه‌ای که در جیب جلوی کیفش داشت بلعید. بگذریم از این‌که دست نشسته در مدینه‌ی پر از ویروس و باکتری نشست سر سفره‌ی نهار و دعوتم به مراسم شست‌وشوی دست‌ها را زمین انداخت. بگذریم از این‌که هویج نیم‌پز کنار مرغ را نمی‌دانست با چی باید بخورد. بگذریم حتی از این‌که درست گرفتن قاشق و چنگال را نمی‌دانست.
بگذریم. اما از این نباید گذشت که وقتی دستش را گذاشتم در دست زبان دان بعثه و او بعد چند سوال فهمید محمد ما گدا نیست و دنبال تلکه کردن نیامده و پی پر کردن شکمش نیست و بردش توی اتاق که حرف بزنند و کتاب و رساله و مناسک و سی‌دی به‌ش بدهد، وقتی دانست کار من دیگر تمام است و وقت خداحافظی‌ست، چشم‌های سرخ‌فامش پر شد از اشک‌هائی که غلطید روی گونه‌های سیاه و متورمش…
و این‌جا مدینه است. جلوه‌ی دیگری از کنگره‌ی عظیم و پر منفعت حج.
و این‌جا مدینه است و فرزندان فاطمه، هنوز زبان هم را نمی‌دانند…

دیدگاه‌ها

  1. جایی میان ابرها

    و آن جا مدینه است و فرزندان فاطمه، هنوز زبان هم را نمی‌دانند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.