اِقراء!

در طبقه‌ی ششم مسجدالحرام، یک ساعت تمام، رو به چشم سیاه زمین و خیل متراکم جمعیت در حال طواف، از حفظ قرآن خواند و خواند و خواند، بی‌آن‌که تپق بزند یا گلوئی تازه کند و یا حتی این‌که جابجا شود تا زانوانش کرخت نشوند.
جوان هم سن و سال من که عرب بود و دوست بغل دستی‌اش از روی قرآن جیبی کوچکی محفوضات رفیقش را می‌سنجید، هر سوره که تمام می‌شد احسنتی نثارش می‌شد و بعد هر احسنت انگار که جان تازه‌ای گرفته باشد، سوره‌ی نوئی آغاز می‌کرد…
آن‌قدر با لحن سوزناکش خواند و خواند که رسید به سوره‌ی قیامت و آیات خوف و رجا و اشک پرده‌ی چشمش را پر کرد. آن‌سان که به هق‌هق افتاد و از خواندن آیات حق باز ماند…
این اما اولین مرتبه‌ای بود که به حال یک جوان سنی غبطه خوردم. و شرم‌سار از این‌که چرا قرآن به قدر جوان هم سن و سالم از حفظ ندارم؟

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.