” تــو ” به روایت عموجعفر

تنها سیگاری‌ای که بوی سیگارش مشامم را نمی‌آزارد و حتی خوش‌آیند است!
تنها تحکمی که وقتی می‌شنوم دلم برای باز شنیدنش غنج می‌رود.
تنها کسی که وقتی به اسم کوچک صدایم می‌کند همه‌ی وجودم سلام و سلم و خواهش و تمنا و پاسخ و لبیک می‌شود برایش.
تنها آغوشی که هر وقت برایم باز شده، حس غریبه‌گی نداشته و گرم بوده و مهر داشته و محبت از آن می‌تراویده…
مردی که هم صحبتی‌اش همیشه غنیمتی بوده خواستنی و همیشه درست وقتی لازم بوده آمده و همیشه از غیب قصه‌ی ناگفته‌ام را دانسته و همیشه راه جلوی پایم گذاشته و همیشه همان حرفی را زده که باید و همیشه همان وقتی آمده که باید و همیشه همان کاری را کرده که باید و همیشه همان‌طوری بوده که باید و


همیشه همان حسی را انتقال داده که لازمم بوده و همیشه درست در آخرین ثانیه‌های سر رفتن کاسه‌ی صبرم رسیده و همیشه همان گفته که نمی‌دانستم و همان نمایانده که نمی‌دیدم و من وقتی که رفته، خیره به راهی که از آن رفته، فکری شده‌ام که او چرا این‌همه می‌داند و چرا این‌همه از من بلد است و چرا همه‌ی گره‌ها را می‌شناسد و از کجا فهمیده که چه بگوید و که به او گفته کِی بیاید و چه سان بیاید و کدام پرده را بگشاید؟

من که با او هیچ نسبت خونی ندارم
من که با او هیچ سری ننموده‌ام
من که با او هیچ رازی نگشوده‌ام
محال است این‌همه را بداند الا این‌که تو درِ گوشش خوانده باشی که بیاید که حرفت را از زبان او بگوئی‌ام و گره‌های کور را با دست‌های مردانه و جاندار او بگشائی‌ام و اسرار غیب از ید بیضای او بنمایانی‌ام و او باز برود و من خمار عطر سیگارش بمانم و پک‌های عمیقی که می‌زند و حرف‌های عمیق‌تری که می‌زد…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.