شکرانه

وقتی با چشم‌های کاسه‌ی خون از زور بی‌خوابی دی‌شب و خستگیِ شب تا سحر نمک پاشیدن به کوچه و خیابان آمد که رخصتِ رفتن بخواهد و شنید که نمره‌اش از بیست، بیست و دو است و روسفیدمان کرده بین هم‌کارانِ رقیب، رد باریکی از نم اشک سُرید روی گونه‌ی یخ زده‌اش.
کارگر بی‌توقعِ زحمت کشی که شب تا سحر برای ما و صبح تا شب برای برادرش سگ دو می‌زند که مگر پول دارو و درمان طفل علیلش جور شود…
و انگار دستِ گرمی که با او دادم و تشکر ویژه‌ام! به‌ترین دست‌مزدی بود که گرفته…
و انگار دل‌گرمی او به‌ترین حالی بود که می‌شد پس از یک شب برفی صبح را با آن شروع کرد…

دیدگاه‌ها

پاسخ دادن به شکرانه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.